سابق بر این زمانیکه کمال هستی شناختی خویش را در معرض خطر می دیدم، لحظاتی همه چیز برای من از دست رفته قلمداد می شد.
وقتی خطاهای من در یک برهه ی زمانی آنچنان زیاد می شدند که من دیگر نمی توانستم وجودشان را بربتابم، همه چیزم باطل می شد و من شکست خورده و سقوط کرده در دره ی زندگی با احوالات خود سیر می کردم. در آن دوران شدیدا آغازباور بودم.
برخلاف این روزها که دیگر باوری به آغاز ندارم و زندگی را تماما یکپارچه و ممتد ارزیابی می کنم، آن زمان کاملا به جریانی گسسته در زندگی باور داشتم. امروز بسیار به تمامی سال های زندگی خود وابستگی نشان می دهم. امروز خطاهایم را نه به چشم خطا بلکه صرفا به چشم رخ دادهایی مشاهده می کنم که رخ داده اند و در اثر رخ دادنشان خمیر روان من ورز داده شده است.
با این تغییرِ رویکرد است که دیگر از خطا کمتر هراس به دل خود راه می دهم، کمتر بر این اصل پافشاری می کنم تا انگاره های روانی من در دنیای بیرون رخ دهند؛ کمتر از رویه ها تبعیت می کنم و بیشتر به دنبال به تکامل رساندن آن ها با اتکا به منطق آزمون و خطا هستم.
همواره (سال 93) به خودم نهیب میزنم که “من بعنوان یک فرد 30 ساله” و این جمله به آرامی آغاز و امتداد زندگی مرا برایم به تصویر می کشد و به من یادآوری می کند که درک من از جریانات اندرونی و بیرونی ام همه در این ظرف 30 ساله معنا پیدا می کند و ادراک می شود.
نیک به یاد دارم که سابقا پس از شکست یک پروژه ی آغازیدن کمالگرایانه، آن هنگام که چیزی برای از دست دادن نداشتم، بغایت خطرناک می شدم و بر این باور بودم که حال وقت هرگونه تخطی و بدکرداری را دارم تا آغاز دیگر از راه رسد و این بار باشکوه تر مرا از هرگونه کردار ناپسندی برحذر دارد اما در حال به درستی به این اصل واقفم که هر زمانی از بودنِ من (ولو بین 2 آغاز نااصیل) بخشی از بودن من است که شاکله ی روان من در طولانی مدت خواهد بود.