زمانی که کودک بودم، یکی از فانتزی های من دانستن
با فردی که در یک مرکز آموزشی متوسط بعنوان استاد
پیش از این در نوشتار دیگری تحت عنوان "تاج خوشبختی"
وقتی کنجکاوی خود را مصروف مسایل شخصی دیگران نمی کنیم،
برای ایجاد تصویر خوشبختی مهم نیست که چه در اندورن
یکی از دوستان که وی را چند سالیست می شناسم
آقایی را می شناسم که ماهیانه هزینه ی زیادی را صرف خوش پوش بودن می کند. لباس های فاخر و گران به تن دارد اما متاسفانه دقت چندانی در رعایت بهداشت ندارد. او هر چند روز یکبار دندان های خود را مسواک می زند و شاید برخی روزها نیز یادش رود که قبل از ترک خانه صورت خود را بشوید.
اگرچه در سطح گفتگوهای روزمره ناسیونالیسم ستایش می شود اما
یکی از استراتژی های برندسازی، ایجاد شهرت قبل از محبوبیت
Extreme Nationalism (008-176) Nationalism is often praised at the level
بر طبق تقویم ایرانی (جلالی) که دقیق ترین تقویم جهان
عده ای در رابطه با شگفتی های باستان شناختی مرتبط
برای انجام کاری به مغازه ی خشک شویی رفته بودم. صاحب مغازه مردِ جوان خوش سیما و خوش پوشی است. این کاسبِ خوش برخورد (تا آنجایی که من فهمیده ام) شخصیت برون گرایی داشته و با عمده ی مشتریانش گرم می گیرد. او از من پرسید که آیا متاهل هستم یا که خیر. من در جواب با اعتماد بنفس تمام گفتم که چند سالی است که یک «خانواده ی یک نفره» تشکیل داده ام.
آقایی به من می گفت که هر زمان از جمعی جدا می شود، شروع می کند به فحاشی کردن های زیرلب نثار تمامی اعضای جمع! وقتی علت این رفتار را از او جویا شدم، گفت می خواهم که با آن ها بی حساب شوم، چون مطمئن هستم که حالا مشغول بدگویی کردن راجع به من هستند. او همچنین می گفت که در همه ی جمع ها همه در حال بدگویی و زیرآب زدن هستند، پس من نبایستی که از قافله عقب بمانم.
به اصرار یکی از دوستان در جمع عده ای از جوانان دانشگاهی حاضر شدم. من معمولا در جمع های افراد جوان تر از خودم حضور پیدا نمی کنم، زیرا که افراد جوان معمولا از نظر فکری چیز چندانی برای عرضه به من ندارند. دخترها و پسرهای جمع همه مشغول لوده بازی های مرسوم و عوامانه بودند و حوصله ی من در حال سر رفتن بود. ناگهان وسط حرف شان پریده و پرسیدم که هدف تک تک شما در زندگی چیست.
اواخر دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتاد برنامه هایی از رادیوی ملی این کشور پخش می شد که مجریانش جزء بهترین نمونه های حوزه ی اجرا بودند. متاسفانه مدت های مدیدی است که چنین مجریان قهار و در عین حال انسان هایی دوست داشتنی حضور پررنگی در این رسانه ی قدیمی ندارند. امروزه رادیو پر شده است از ناشی هایی که متاسفانه مایل به کاربلند شدن نیز نیستند.
با پایان جنگ دوم جهانی در سال 1945، حزب نازی آلمان از بین رفت. نازی (یا به آن شکلی که در زبان آلمانی تلفظ می گردد، ناتسی) از دو بخش «نا» مخفف ناسیونال و «زی» مخفف سوسیالیسم ساخته شده است. از زمان فروپاشی این حزب سیاسی در آلمان بیش از هفتاد سال می گذرد.
یکی از حقه های کثیفی که تولیدکنندگان (بویژه تولیدکنندگان محصولات خوراکی) به مشتریان خود می زنند این است که در مواقع نوسانات افزایش قیمتِ مواد اولیه ی مورد نیاز تولیداتشان از کمیت و کیفیت محصول زده تا اینکه قیمت ها را ثابت نگاه دارند.
خیل کثیری از فرزندان این جامعه (بویژه فرزندان مذکر) با کمترین دانش و مهارت خانه داری در خانواده ها پرورش می یابند. آن ها چیزی درباره ی نحوه ی اداره کردن مسایل پایه ای زندگی خانوادگی نمی دانند و این قسم نادانی ها تا آنجایی به طول می انجامد که فرزند مزبور به سن جوانی و حتی میانسالی رسیده است.
پیش می آید که در روابط اجتماعی مان در نتیجه ی گفتگوهای رقم خورده بین ما و سایرین، مجبور شویم که چیزهایی را برای ایشان در باب حقایقِ مسایل روشن کنیم. این روشنگری ها وقت و انرژی زیادی از ما می گیرند، اما قسمت تلخ ماجرا این است که شاهدیم تمامی آموزه های ما همچون جملاتی عبث از یک گوش ایشان وارد شده و از گوش دیگر به در می شوند.
عده ای از انسان های میهن پرست را از نزدیک ملاقات کرده ام که در وصف عشقشان به میهن حماسه سُرایی های بی بدیلی می کنند. با صرف نظر از اینکه آیا میهن پرستی بشکل افراطی اش یک ارزش و فضیلت انسانی هست یا که خیر، هدف من از این نوشتار اشاره به رفتارهای پارادوکسیکال و تناقض گونه ی این دوستان است.
آقایی که تماما با بهره گیری از رانت های پدر به نان و نوایی در عرصه ی کسب و کار رسیده بود، حرف های اضافی گوناگونی می زد. او مثلا می گفت هرآنکسی که به پژوهش در فلسفه و علم روی می آورد (و مشخصا منظور وی فلاسفه و دانشمندان جدی جهان بود) کسی است که نتوانسته است در زندگی به مال و منال برسد و چون در کسب و کار موفق نبوده، محقق شده است.
در فیلم مصائب مسیح ساخته ی مِل گیبسون شاهد هستیم که در لحظه ی شلاق خوردن عیسی ناصری (ملقب به مسیح) خانمی در حال قدم زدن است که نوزادی را در بغل دارد. این نوزاد چهره ای دوگانه داشته و در عین معصومیت کودکانه دارای نوعی جلوه ی اهریمنی و خوفناک است.
برخی معلولیت ها مادرزادی بوده و برخی دیگر در اثر حوادث ناگوار در بستره ی زندگی حادث می شوند. معلولیت از شق دوم آن، اتفاقی است که ممکن است برای تک تک افرادی که با قسم اول آن بیگانه هستند، رقم بخورد. من پیشتر معلولیت را نوعی تفاوت قلمداد کرده بودم و تلاش داشتم که آن را با ایده ی «اصالت تفاوت» خودم (تفاوتیسم) آشتی دهم. امروز همچنان بر این ایده پافشاری می کنم: معلولیت صرفا نوعی تفاوت است، همین و دیگر هیچ…
یکی از فاکتورهایی که نشان می دهد فردی قابل اعتماد است، نحوه ی مدیریت کردن حساب و کتاب های مالی اش با دیگرانی است که با ایشان بده بستان های کسب و کارانه دارد. اگر کسی از نظر مدیریت روابط مالی اش با دیگران فرد قابل اطمینانی باشد، او شخصی است که در بسیار موارد دیگر می توان بر روی وی حساب کرد.
موج های نفرت و کینه از همه طرف در حال زبانه کشیدن اند. همه می گویند که بد زمانه ای شده است. عده ای تمرکز خود را از این جهت از دست داده اند. عمده ی مردم از نظر هورمونی در حالت جنگ و گریز هستند. اما غصه خوردن هرگز درمانگر هیچ دردی نبوده است:
رواداری یکی از مهمترین مصادیق خردمندی است. تمامی جریان های زندگی اگر بشکل درست و بموقع در حق کسی رقم بخورند، در طولانی مدت شرایطی را مهیا می کنند که فردِ مزبور از منظر رواداری یا تالِرِیشن (همچنین در سایر زبان های فرنگی: تولرانس)، فرد توانمندی گردد. رواداری یعنی درک تفاوت ها و احترام گذاشتن به آن ها.
در حال حاضر، مسئله ی فقدان رنگ در جامعه ی ما بسیار مشهود است! عمده ی مردم نیز به دلایل مختلف ترجیح می دهند که لباس هایی با رنگ تیره به تن کنند. وقتی از ارتفاع به سطح شهر نگاه می کنیم، توده های انسانی به رنگ سیاه و خاکستری در نظرمان جلوه گر می شوند. این اتفاقِ ناخجسته ای است. گویا تیرگی، غبارآلودگی و بی رمقی جزیی از فرهنگ بصری و هویت ظاهری شهرهای ما شده اند.
به تصویر دانا نگاه می کنم. چه چهره ی خندان و زیبایی… سومین زن در تاریخ علم، مفتخر به دریافت جایزه ی نوبل فیزیک… دانا استریکلند از کانادا… با تبریکات فراوان به بانوان پژوهشگر علم از سراسر جهان بویژه ایرانِ خودمان. شایان ذکر است که ایشان حتی یک مدخل معرفی (بیوگرافی) در دانشنامه ی ویکی پدیا از آن خود نداشت. در آن دوره ی اهدای جایزه این مسئله حسابی سر و صدا به راه انداخت که گویا بانوان فعال در حوزه ی علم کمتر مورد توجه عموم افراد قرار می گیرند. جایزه توامان به دو مرد دیگر هم تعلق گرفت که یکی شان از همکاران وی بوده است.
بیش از هشتاد درصد بهترین و ممتازترین دانشجویان رسمی و غیررسمی من در یک دهه ی گذشته بقصد مهاجرت همیشگی، ایران را ترک کرده اند. اگرچه آنان هم اکنون جز موفق ترین ها در حوزه های کاری خود هستند، اما بی شک اگر در کشور خود زمینه ی شکوفایی شان فراهم بود، به کامیابی های درخشان تری نایل می آمدند. حیف از این همه سرمایه ی انسانی بی مانند که اینگونه در دهه های گذشته مجبور به ترک این کشور شده اند.
با خدمت نظام اجباری مخالفم. همواره بوده ام. یک ارتش حرفه ای آن چیزی است که هر کشور متمدن و مترقی بدآن نیازمند است.
ثروتمندان کشورهای جهان سومی رفتارهای عجیب و غریب خاصی از خود بروز می دهند. {نکته: عبارت جهان سومی در اینجا معنی فنی و تخصصی خود را نداشته و شکل عام آن مدنظر من است و آن شکل دلالت کننده بر هر کشوری است که یا توسعه نیافته و یا اینکه در مسیر توسعه یافتگی خیلی خیلی در ابتدای راه است.} عرض کردم که این ثروتمندان کارهای نابالغانه ای از خود نشان می دهند.
این روزها اوضاع بحرانی جامعه بر کسی پوشیده نیست. همه از پیر و جوان، مرد و زن، کوچک و بزرگ، فقیر و غنی می دانند که چه در این کشور در حال رخ دادن است. اما عده ای همچنان در حال اطلاع رسانی در باب وخامت اوضاع هستند. ایشان از صبح که بیدار می شوند تا شب که بخوابند، وظیفه ای جز اطلاع رسانی راجع به مصیبت های جامعه برای خود متصور نیستند.
آلبرت آینشتاین در سال 1921 (یعنی تقریبا سال 1300 تقویم ما) مفتخر به دریافت جایزه ی نوبل در رشته ی فیزیک از بابت پدیده ی فوتوالکتریک شده است. سال 1300، ما در اواخر عصر قاجار به سر می بُردیم. ده سال بعد از این، در سال 1310، یک سیاح و باستان شناس اروپایی به نام آقای «اشمیت» به ایران سفر کرده و عکس هایی از مناطق مختلف و مردمان شهرهای گوناگون ایران گرفته است.
ایرانیان مردمان خوش چهره ای هستند. این نظر من بعنوان یک ایرانی نیست، بلکه اکثر دوستان غیرایرانی من مکررا بر این موضوع تاکید کرده اند. البته تمامی ملیت ها افراد خوش چهره دارند، اما عموم ملیت های جهان چهره ی ایرانی ها را بالاتر از متوسط جهانی (از بابت زیبایی) ارزیابی می کنند.
سازمان های معظمی وجود دارند که مدیران برند شده ای در آن ها مشغول به فعالیت هستند و صدالبته این دو هیچگونه تضادی با یکدیگر ندارند. اما با این وجود استراتژی برخی شرکت ها به این شکل است که نگذارند مدیری در آن ها برند شود. مثلا شرکت فلان (یک شرکت ایرانی خوشنام) هرگز و هرگز اجازه نمی دهد که مدیرانش خارج از آن اعتباری برای خود کسب کنند.
نگاه من به مسئله ی برند همواره یک نگاه سیستماتیک بوده است. تعریف سیستم، تعریف مشخصی است. مجموعه ای از اجزاء که در همکاری با هم و ضمن ارتباطات درونی و رفت و برگشتی شان، هدف مشخصی را دنبال می کنند. با این تعریف، برند نیز یک سیستم است که از اجزای خاص خودش تشکیل یافته است.
افرادی که روزنامه نگار هستند (ولو سردبیر) مداوما در محافل فرهیختگان این مسئله را در بوق و کرنا نکنند زیرا که نزد مخاطب آگاه به اعتبار خودشان ضربه می زنند…
ارزش پول ملی ایران در یک سال گذشته یک پنجم شده است. این مسئله نوعی فاجعه ی اقتصادی است. تمام دارایی های نقدی مردم به میزان هشتاد درصد کاهش یافته است. در این التهاب بازار، عده ای انگشت اتهام را به سمت دیگران دراز کرده و علت بالا رفتن قیمت ارزهای خارجی را تمایل مردم به خرید آن ها می دانند.
دختر جوان همسایه چند روزی است که تنها به پشت بام می آید و یک ساعتی با چهره ای مستغرق تفکرات و اندیشه ها قدم می زند. وقتی از پنجره به او نگاه می کنم، کمترین توجهی به محیط اطراف ندارد. فقط راه می رود و راه می رود.
یکی از دانشجویانم به همراه خانواده در حال مسافرت به کشور کانادا با هدف مهاجرت دایمی است. این خانواده در ده سال گذشته سختی های فراوانی را از سر گذرانده است که یکی از بارزترین نمونه های آن جدایی والدین خانواده است. مادر به همراه فرزندان قادر بوده است که یک زندگی متوسط رو به بالا را در تمامی این سال های تنهایی آورده کند.
شهرت برای بسیاری از ما انسان ها مسئله ی جذاب و جالب توجهی است. صدالبته که شهرت همراه با محبوبیت مدنظر من است و هیچ کسی (اگر بشکل شفافی بیاندیشد) طالب مشهور بودن از بابت یک مسئله ی منفی و زننده نخواهد بود.
یک دستکش ظرفشویی صورتی رنگ با قیمتی گزاف (مثلا برای پوست های حساس و ساخت خارج)؛ اشتباهی بود که در حین خرید به آن مرتکب شدم. برای من که خرید اجناس باکیفیت ایرانی یک ارزش است، این اشتباه چندان خوشایند به نظر نمی رسد. البته هنگامی متوجه این خطا شدم که کار از کار گذشته بود و جنس را با خود (قاطی کل خریدهایم) از فروشگاه خارج کرده بودم.
در یکی، دو سال اخیر، پدیده ای در تهران رایج شده است که فکر نمی کردم اینقدر پا بگیرد، اما متاسفانه روز به روز در حال گسترش است.
«آژان دو شانژ» یعنی عامل تغییر. صدالبته که تغییر مثبت در این ارتباط مدنظر من است. اگرچه تغییراتی با خروجی منفی نیز تغییر هستند اما بدیهتا هر زمان سخن از تغییر به میان آید، منظور تغییری در راستای بهتر شدن و مثبت تر قلمداد شدن اوضاع است. تغییر مثبت آن قِسم تغییری است که سیستم را در وضعیت سازگارتری با محیط خویش قرار دهد.
چند سال پیش یکی از برندگان جایزه ی نوبل، جایزه را پذیرفت اما از شرکت در جلسه ی سخنرانی اش در بنیاد نوبل به مناسبت این دستاورد سترگ سر باز زد.
در حال حاضر «موکش آمبانی» ثروتمندترین فرد آسیاست. او به همراه خانواده اش در یک خانه ی کذایی تقریبا دو میلیارد دلاری در بمبئی هند ساکن است. خانه ی او پس از کاخ باکینگهام، گران ترین خانه ی جهان است. توجه کنید. اینجا لندن نیست.
چند سال قبل یک هنرمند شرقی اقدام به ارایه ی اثری هنری نموده بود که در آن به تفاوت مردمان مغرب زمین و مشرق زمین بشکل هنرمندانه ای پرداخته بود. یکی از این تفاوت ها در رابطه با واکنش مردمان این خطه ها از جهان به وضعیت آب و هوا بود. از نظر او مردمان غرب در روزهای بارانی غمگین بوده و در روزهای آفتابی خوشحال هستند. برعکسِ آن ها، مردم شرقی در روزهای بارانی خوشحال و در روزهای آفتابی غمگین اند.
کودکانی که در خانه های آپارتمانی زندگی می کنند به اندازه ی کافی فرصت وَرج و وُرجه کردن نداشته که این مسئله منتهی به رخ دادن اختلالاتی در روند رشد آن ها خواهد شد. فضای آپارتمانی بگونه ای است که اگر کودکی اندکی سریعتر از راه رفتن قدم بردارد کل واحدهای کناری و زیرین احساس لرزش خواهند کرد، چه برسد به اینکه بخواهد لِی لِی کرده و یا اینکه بدو بدو کند.
سگ موجود منحصر بفردی است. سگ را می توان مخلوق گونه ی انسان دانست. بیش از 200 هزار سال قبل چیزی به اسم سگ وجود نداشت. سگ محصول تکامل مصنوعی است و این اقدام بتوسط بشر رقم خورده است. انسان سگ را از گرگ سانان منشعب نموده و جزئی از زندگی خود کرده است. سگ نقش مهمی در پیشرفت تمدن انسان داشته است و با عنایت به همه ی این مسایل است که عده ای سگ را بهترین دوست انسان می نامند.
دقیقا همچون یک میوه، زبان انسان نیز دارای سه لایه ی اصلی هسته، گوشته و پوسته است. هر یک از این لایه ها ادبیات خاص خود را داشته و انسان این امکان را دارد که یک پیام یکسان را به هر یک از این زبان ها درآورده و آن ها را انتقال دهد.
فردا پنجم دسامبر 2018 صد و هفده اُمین سالگرد زادروز “ورنر هایزنبرگ” از بزرگترین چهره های علم در قرن بیستم است. این فیزیکدان آلمانی در سن 31 سالگی منفردا مفتخر به کسب جایزه ی نوبل در رشته ی فیزیک شد.
در همسایگی من دو خانواده زندگی می کنند که تقریبا می توان ایشان را زوج های جوان قلمداد نمود. هر دو خانواده دو سال پیش بچه دار شده اند و بچه ها نیز در یک ماه به دنیا آمده اند. هر دو بچه پسر هستند و جالب تر اینکه این دو خانواده به همراه من هر سه مان دقیقا در همان ماه تولد بچه ها در یک طبقه ی سه واحدی از یک ساختمان آغاز به سکونت کرده ایم و این تشابهات سبب شده است که ارتباطات مثبتی بین همه ی ما ایجاد شود.
«پدر علم دیجیتال مارکتینگ ایران!!! مادر علم برندسازی ایران!!! این عبارات جعلی دیگر چیست؟! نه دیجیتال مارکتینگ علم است و نه برندسازی!!! علم تعریف خودش را دارد. پای علم را در فعالیت های تبلیغاتی خود وسط نکشید.
گونه ی ما یعنی گونه ی هوموسپی ئنز تقریبا دویست هزار سالی است که بر روی کره ی زمین زندگی می کند. این گونه دوره های تاریخی متفاوتی را از سر گذرانده و تقسیم بندی های اختصاصی خود را نیز داراست اما شکل مدرن آن که بسیار به انسان امروزی یعنی انسان هوشمند شهرنشین نزدیک است، قریب به 50 هزار سال است که بر این کره ی خاکی زیست داشته است.
چند دهه ای است که از جهت مشکلات سیاسی این کشور، باوری نزد مردم شکل گرفته است که غیرایرانی ها (بویژه مردمان آن قسمتی از جهان که غرب نامیده می شود) ایرانی ها را تروریست قلمداد می کنند. صدالبته که رسانه ها در نشان دادن چنین تصویری از مردم ایران فعالیت هایی انجام داده اند اما من می خواهم خاطرنشان کنم که این مسئله هرگز آن شدت و حدتی را که عده ای خیال می کنند، ندارد.
من فرد اَتلِتیکو یا ورزشکارمابی نیستم. سخت ترین امتحان تمامی دوران های مدرسه ی من امتحان ورزش بود و کمترین نمره ی من در تمامی اعصار نمره ی ورزش بوده است. البته انسان چابک و فعالی ام و شاید روزانه چندین ساعتی پیاده روی کنم اما اصلا و ابدا اهل ورزش نبوده و در برهه هایی حتی فکر می کردم که ورزش کردن نوعی اتلاف وقت است وقتیکه می توانی بنشینی و کتاب بخوانی هرچند که ورزش حرفه ای عملا نوعی آسیب رساندن به سلامتی بدن است و ورزشکاران حرفه ای عمر کوتاه تری دارند.
«جک ما»، ثروتمندترین فرد چین و یکی از ثروتمندترین انسان های حال حاضر جهان، در یکی از سخنان معروف خود می گوید (نقل به مضمون):
همه ی ما لازم است که برای مدیریت کردن کنش ها و واکنش هایمان در روابط بینافردی به برنامه ها و رویه هایی مجهز شویم. رویه هایی که گاهی اوقات از جنس بایدها و نبایدها و حتی خط قرمزها تلقی می شوند. یکی از نبایدهایی که شاید مبتنی بر مداقه های عقلانی و مشاهدات تجربی، بسیار لازم است که بدآن پایبند بمانیم مسئله ی گیر ندادن به سایر انسان ها از بهر هرگونه علتی است.
شخصیت هایی در وادی اندیشه حضور دارند که به هیچ وجه مورد تایید من نیستند. من در برخی از نوشته های غیررسمی خود به نام این افراد اشاره کرده و پس از برهه ای کوتاه نام ها را نیز پاک کرده ام. علت این مسئله این است که نمی خواهم بشکل غیرمستقیم به شهرت بی دلیل این افراد کمک رسان باشم.
خیلی از یافته های علمی ما در سطوحی بنیادی مثلا فیزیک و شیمی قادر هستند که به ما درس هایی عمیق در باب مسایل انسانی دهند اگر و فقط اگر ما به آن سطحی از خرد و حکمت رسیده باشیم که بتوانیم تشابهات آن ها را با مسایل مرتبط با زندگی دریابیم.
جوانترها را توصیه می کنم که با پیرترها دوستی کنند زیرا که این دست دوستی ها درس های بسیاری برای ایشان در پی خواهد داشت. من همیشه در طول زندگی با همسن و سال های خودم ارتباط چندانی نداشتم. دوستان من یا بسیار از خودم جوانتر بودند یا که خیلی خیلی مسن تر.
عده ی کثیری از آنانی که دل در گرو تعالی این جامعه دارند، متاسفانه از مسئله ای رنج می برند که اسم آن را سندرم «نگاهِ ناظر به گذشته» نهاده ام. اینکه فرد گمان کند که همان نگاه زرتشت، سعدی، مولوی و خیلی نام های قدیمی به زندگی برای خوشبختی فردی و اجتماعی انسان کافی است.
این اصلا و ابدا دور از ذهن نیست که یک انسان شریف از سر خیراندیشی و در راستای کمک نمودن به سایرین در جهت نیل به اهدافشان، اصرار بیش از حد کند.
وسیله یک چیز است، اما هدف چیز دیگری است. وسیله مسیری است که بمدد آن و یا از طریق آن می توان به یک هدف خاص نایل آمد. مثلا لیوان وسیله ای است که می توان با آن نوشیدنی های مایع را به راحتی مصرف نمود و یا قاشق وسیله ای است برای گذاشتن خوراک بشکل پسندیده در دهان.
گاهی پیش می آید که اصل و فرع چیزها را با هم اشتباه بگیریم. مثلا به یک مهمانی دعوت شده ایم که پس از سال ها دوستان قدیمی با یکدیگر دیداری تازه کنند، اما در همان مجلسِ دوست داشتنی، ما گیر می دهیم که چرا مثلا در سوپ من مو پیدا شده و یا اینکه جاپارک برای ماشین مان در نظر گرفته نشده است.
غالبا (در بیش از هشتاد درصد موارد) افراد همان چیزی می شوند که با آنان تا شده است. اگر کسی مورد ظلم واقع شود (بشکل دایمی و در خلال دوره های اولیه ی زندگی) با احتمال بالایی، فرد ظالمی خواهد شد. او ظالم خواهد شد زیرا در همان دوره های مظلوم واقع شدن، رسیدن به درجه ی ظالم بودگی در جهت رهایی جُستن از آن سرنوشت شوم (مظلوم بودگی) ایده آل همیشگی وی بوده است.
آدمیزاد مادامیکه زنده است، «داشته هایش» بیش از نداشته هایش است. از این رو خوشبختی سرنوشت ما نیست، بلکه انتخاب ماست. ما انتخاب می کنیم که خوشبخت باشیم و یا اینکه برعکسِ آن، نباشیم.
در سطح جامعه با افرادی مواجه می شویم که از مشکلات کوچک و بزرگی در زندگی خود رنج می برند. البته که ما نیز از این قاعده مستثنی نبوده و مایی که ایشان را انتقاد می کنیم، خودمان نیز با مشکلاتی در حال دست و پنجه نرم کردن هستیم. بکرات وقت هایی پیش می آید که در سطح روابط اجتماعی (بویژه در ارتباط با غریبه ها) مورد کم لطفی قرار گرفته و بتوسط ایشان قضاوت شده و یا مضروب بی احترامی های کلامی و رفتاری شان شویم.
معجزه ی زندگی یکدیگر باشیم. گول ظاهر بعضا شاد دیگران را نخوریم. هر انسانی عمیقا به درک و توجه سایر انسان ها نیاز دارد. ما اگر افلاطون هم باشیم یعنی این دانش و مهارت را داشته باشیم که آسیب های زندگی و سختی های مرتبط با آن را بشکل کاملا موشکافانه مورد واکاوی قرار دهیم، باز اگر در جمعی از انسان ها قرار بگیریم که درگیر رقابت های ناسالم با یکدیگر بوده و یا اصلا همان خودِ خودِ انسان واقعی با تمامی کم و کاستی هایش باشند، دچار به هم ریختگی خواهیم شد.
من روزانه یک صفحه می نویسم و این نوشتن وقت چندانی از من نمی گیرد، نهایتا یک ربع ساعت. یک ربع ساعت کسر بسیار کوچکی از تمام ساعات بیداری روز است. مدت زمانی که اصلا به چشم نمی آید اما همین اندک زمان در طولانی مدت نقش بسزایی ایفا می کند.
کمک به سایرین، کمک به خویشتن است. این را از آن جهت نمی گویم که مثلا در حین کمک به دیگران دچار شادی و بهجت اندرونی شده و این پاداش ما تلقی می شود. نه! این رویکرد اگرچه رویکرد درست و لازمی است، اما رویکردی کافی نیست. من دقیقا به این نکته اشاره دارم که کمک به دیگران، کمک به خودمان نیز تلقی می شود.
چند سال پیش در یک موسسه ی انتفاعی خصوصی جلسه ای داشتم. محل موسسه داخل یک خانه ی ویلایی قدیمی در مناطق نسبتا شمالی تهران بود. هنگامیکه در حیاط را برای من گشودند، شاهد بودم که آقایی تقریبا شصت ساله با عصبانیت تمام در حال گشودن درهای شیشه ای پشت سر هم در فضای لابی بود که خود را به حیاط برساند.
اگرچه بطور عرفی صاحبنظران بر این باور هستند که ثبات اقتصادی سبب می شود که توده ها به دنبال آزادی های اجتماعی بیشتر باشند و از سر آزادی های اجتماعی در میات مدت به دنبال آزادی های سیاسی نیز روند، اما من در اینجا قصد دارم نشان دهم که علاوه بر گزاره ی فوق، مواردی نیز وجود دارد که عدم ثبات اقتصادی سبب می شود که توده ها در برابر جریان های جدید آزادی های اجتماعی و سبک های زندگی گونه گون مقاومت کمتری نشان دهند.
مستندی تماشا کردم از وضعیت یاری خواهان در یک آسایشگاه روانی در افغانستان که در سخت ترین شرایط، در آن مرکز نگهداری می شدند. در بین ایشان دو نفر از دو جبهه ی مخالف (مجاهدین و طالبان) حضور داشتند که در بیرون و در زمان سلامتی دشمنان هم بودند، اما در آسایشگاه به بهترین دوستان هم تبدیل شده و ساعتی دوری هم را تحمل نمی کردند. در آنجا بود که فهمیده بودند تفاوت در ایدئولوژی پشیزی در برابر عظمت مسئله ی انسانیت و حیات ارزشی ندارد.
امروز آزمایش ساده اما مهمی به انجام رساندم که از نتیجه ی آن بشکل نظری مطلع بودم اما این تمایل را داشتم که نتیجه را در عمل نیز شاهد باشم. همانطور که گفتم آزمایش مزبور، آزمایش ساده ای است.
این روزها ایران درگیر سیلاب هاست. میزان بارش در چند هفته ی گذشته به نسبت تمامی دوران های قبل بی سابقه بوده است. بنا بر دلایل گوناگون، خسارت های این سیلاب های اخیر بسیار بسیار بیشتر از آن چیزی است که در شرایط اصولی بتوان انتظارش را داشت. سوای تمامی این قبیل تحلیل ها آنچه که از نظر انسانی ذهن مرا به خود مشغول داشته است، غم افرادی است که خود و یا زندگی شان دستخوش ویرانی قرار گرفته است.
سوالی که بعضا مطرح می شود این است که چرا علیرغم درخشش نسبی دانش آموزان ایرانی در المپیادهای علمی، دانشجویان ما موفقیت چندانی در المپیادهای دانشجویی ندارند؟ بی شک فاکتورهای زیادی در این مسئله دخیل بوده و من سعی می کنم که در اینجا به پاره ای از آن ها بشکل تیتروار اشاره کنم.
در روزهای گذشته دوباره این فرصت دست داد که خود را مستغرق بیوگرافی فلاسفه ی مهم تاریخ بکنم و انتخاب من در این دوره ی اخیر، فلاسفه ی تجربه گرای بریتانیایی بودند، یعنی چهره هایی مشتمل بر جان لاک، جورج بارکلی و دیوید هیوم؛ و از میان این چهره ها، بزرگ ترینشان یعنی هیوم نظر مرا بیش از پیش به خود جلب نمود، چهره ای که بیش از آن دو نفر دیگر این نحله ی فلسفی را به اوج رسانده ولی بیرحمانه مورد کم لطفی هم عصران خود قرار گرفته است جوریکه حتی از داشتن یک کرسی مدرسی محروم مانده است.
«گری واینرچاک» یک سلبریتی اینترنتی است. عمده ی فعالیت های او علاوه بر مدیریت کسب و کار خانوادگی شان، ارایه ی پند و اندرزهایی در باب دیجیتال مارکتینگ است. گری فرد خلاقی است و همچنین فردی متفاوت. خیلی از رویکردهای او مورد تایید قشر محافظه کار جامعه (بویژه محافظه کاران عرصه ی کسب و کار) نیست.
انسان موجودی ذاتا اجتماعی است. ما در اجتماع به دنیا آمده، رشد کرده و به تعالی می رسیم. اکثر آنچه که کامیابی های بشری نامیده می شوند، کامیابی هایی هستند که یک پایه ی مهم آن ها اجتماع است، یعنی کامیابی هایی که چونان خدماتی در حق سایر انسان ها تلقی می شوند. بدون دیگران ما چندان بهره مند از خصلت تعالی نخواهیم بود. تعالی آن چیزی است که خود را در حق اجتماع نشان می دهد.
هم اکنون که در حال نوشتن این یادداشت هستم، طوفان بسیار شدیدی در شهر تهران در حال وزیدن است. طوفانی سهمگین به همراه بارش شدید باران، رعد و برق و زوزه های باد. تمامی آنچه که طوفان نامیده می شود چیزی نیست جز تلفیق و رخداد همزمان تعدادی چند از مظاهر طبیعت.
تعدادی از خطاهای کوچک ما ممکن است که به سوء تفاهم های خیلی بزرگ منتهی شوند، خطاهایی که شاید با منظور خاصی نیز سر نزنند، اما در نزد دیگران چونان اشتباهاتی هولناک جلوه گر شوند. مثلا کسی از سر علاقه و داشتن احساس نزدیکی به فردی دیگر، یک ادکلن اندکی مصرف شده را به او هدیه می دهد و این حرکت وی فرد مقابلش را به شدت خشمگین می کند. و یا در موردی بسیار محتمل، فردی در رابطه با چهره ی فرد دیگری شوخی لطیفی می کند، اما مخاطب (شخص ثانی) تا مرز انفجار از این بابت عصبانی و دلخور می شود.
در ردیف کافه های کنار خیابان و اغذیه فروشی های رنگ و وارنگ که شب هنگام اتومبیل ها پارک کرده و افراد مشغول انتخاب خوراکی ها از مِنوها می شوند، شاهد بودم که پیرمردی رفتگر با جدیتی تمام در حال تمیز کردن خیابان بود. نخست به این فکر کردم که چرا یک پیرمرد در این سن و سال لازم است که برای اداره ی معاشش به چنین کار سنگین و طافت فرسایی مشغول باشد و دوم اینکه اکنون بخواهد این چنین برای گرفتن زحمتیانه خود را در مقابل دیگران خوار و خفیف کند.
عده ای از انسان ها در اطراف همگی ما یافت می شوند که ما بنا بر دلایلی عقلانی و تجربی به خوش نیتی ایشان باور چندانی نداریم. مثلا در گذر زمان و در موقعیت هایی مختلف سخن هایی را ابراز کرده و یا حتی رفتارهایی را از ایشان دیده ایم که نسبت به خوش قلبی شان ظنین شده ایم. همیشه در مواجهه با چنین دست انسان هایی، احساسی دوگانه گریبان ما را می گیرد که بخواهیم بشکل کجدار و مریز با ایشان ادامه داده و یا اینکه کلا رابطه ی مزبور را قطع کنیم.
کاملا ناخواسته در جریان جدل های یک زوج نسبتا جوان (یک آقا و یک خانم) قرار گرفتم. بگومگوهای ایشان اگرچه در ظاهر با آرامش نسبی انجام می شد اما هر یک از طرفین، دیگری را به بدترین شکل ممکن بصورت کلامی تحقیر می کرد. زبان آدمی ماهیچه ی چندان قدرتمندی نداشته و استخوان هم ندارد اما به موقعش این توان را دارد که از هر شمشیر دیگری بُرَنده تر شود.
کسی از اطرافیان یک جفت کفش گران قیمت از خارج از کشور خریده بود اما در خرید خود دقت نکرده و کفش بطور واضحی یکی، دو شماره از پایش کوچکتر بود. در ابتدا او بمجرد آگاه شدن از این رویداد، شروع کرد به انکار این مسئله و اینکه مثلا این کفش را می توان با جوراب نازک (و یا حتی بدون جوراب!) صبح ها براحتی به پا کرد زیرا که صبح ها پای آدم کوچکتر است!
دیروز که برای پیاده روی به بوستان محلی رفته بودم تصادفا با پیرمردی 81 ساله آشنا شدم که بسیار خوش بیان و دوست داشتنی بود. او که از راه رفتن خسته شده بود در کنار من بر روی نیمکت فلزی پارک نشست تا که نفسی تازه کند. صحبت هایی عمومی رد و بدل شد و سپس خودش داوطلبانه شروع کرد به تعریف نمودن ماجراهایی از زندگی شخصی اش.
گونه ی آدمی قریب به دویست هزار سال است که بر روی کره ی زمین زندگی می کند. این گونه اگرچه انسان هوشمند نامیده می شود (ضمن داشتن تقسیم بندی های گوناگونی چون انسان هوشمند ابزارساز، غارنشین، کوچ نشین، یکجانشین و نهایتا اجتماعی و شهرنشین) اما زندگی چنین انسانی تا قریب به ده هزار سال قبل چندان انسانی و هوشمند نبوده بلکه بیشتر شبیه به زندگی سایر حیوانات بوده است.
هنگامیکه کسی در مسیر تعالی به پیش رفته و به جایگاه های خوبی نایل می آید، آنگاه قطعا مورد حسادت اطرافیان قرار خواهد گرفت و این حسد از سمت اطرافیان چیزی نیست جز طبیعت آدمی. در این احوال، فرد موفق بشدت احساس تنهایی کرده و در نزد خود، خویشتن را از بابت موفقیت خویش سرزنش خواهد نمود؛ اما این رویکرد نادرست است. او باید به افراد حسود حق داده و مطمئن باشد که اگر در جایگاه ایشان بود احتمالا همین رفتار از خودش نیز سر می زد. از این رو لازم است که بتواند با آنان همذات پنداری کرده و ایشان را درک کند. این مسئله کار چندان سختی نیست.
در یک بوستان خوش آب و هوا نشسته و در حال مطالعه بودم که در جریان مکالمه ی طولانی مدت و پُرسروصدای یک شهروند گرامی قرار گرفتم. او یک ساعت به جدل تلفنی خود ادامه داد و من علیرغم تلاشم برای حفظ تمرکز بر کاری که انجام می دادم، بشکل ناخواسته ای حرف های او را نیز می شنیدم. تمام مکالمه ی او در متهم کردن دیگران خلاصه می شد.
من بارها و بارها بطرق مختلف نشان داده ام که جامعه یک شر لازم است. هیچ چیز مطلقا خوبی نداریم. نمی توان گفت که دندان چیز مطلقا خوبی است. پس دندان درد چه؟! این نشان می دهد که هر چیز خوبی، تخمه ی فساد و بدی را نیز در دلِ خود دارد و شرح این مسئله مداقه های متافیزیکی سنگینی را می طلبد که جایش اینجا نیست.
دوستی سرمایه دار دارم که ثروت خانوادگی اش به شماره در نمی آید، از بس که زیاد است. این دوست نه تنها در عمل سرمایه دار است بلکه در نظر نیز تک تک سلول های مغزش مومن به آیین و مذهب سرمایه داریست. او از رویکردهای ریاضت کِشانه ی من باخبر است و معمولا با نوعی اِکراه و «خود برحق پنداری» گاه و بیگاه جهان بینی مرا مورد انتقاد قرار می دهد.
یک راننده ی مسافرکش درون شهری که از مشکلات شخصی و شخصیتی عدیده ای رنج می برد، سر راه من سبز شده و با اشتباه رساندن من به مقصدم (که البته بهتر است بگویم با نرساندن من به مقصدم) موجبات دلخوری مرا فراهم کرد، اما بلافاصله دست پیش را گرفته که پس نیفتد و شروع کرد به ابراز خشم و عصبانیت نابجا و کلی بد و بیراه که چِه و چِه…
در یک نظرسنجی از کاربران شبکه ی جهانی متخصصین پرسش کردم که اگر ماشین زمانی وجود داشته باشد که بتواند شما را به تاریخی در زندگی گذشته تان ببرد، دسته ی آن را بر چه تاریخی می چرخانید و چرا؟ مشارکت کاربران در این نظرسنجی فوق العاده بود و پاسخ ها نیز از جذابیت ویژه ای برخوردار بودند. در اینجا قصد دارم که جمع بندی خود را از پاسخ های پرشمار نظرسنجی عرضه کنم.
اخیرا یک نرم افزار کاربردی (اپلیکیشن) بر روی گوشی تلفن همراه خود نصب کرده که بمددش قادرم صدای مکالمات تلفنی خود را ضبط کنم. تمرکز اصلی من بر ضبط صدای عزیزانم (بویژه مادرم) است. سپس آخر هر هفته صداهای کاری و غیره را پاک کرده و گفتگوهایم با عزیزانم را در جایی حفظ و نگهدای می کنم. در این میان گفتگوهای من با مادرم از ارزش بسیاری برخوردار هستند.
عده ای از مردان بنابر ناهنجاری های فکری و رفتاری شان و بویژه از بابت طبقه ی اجتماعی که در آن به دنیا آمده اند، یعنی طبقه ی بسیار مرفه جامعه، دون ژوان می شوند. دون ژوان یعنی اینکه متقلب رمانتیک و جنسی شده و به دنبال یارهای بسیار رفته و نهایتا نیز به همگی شان حقه می زنند.
به دعوت یکی از دوستان در مراسم درگذشت دختری جوان شرکت کردم که پدرش از افراد باسابقه در مدیریت دولتی این کشور بوده است. در مجلس مزبور جا برای سوزن انداختن نبود. افراد زیادی برای این مراسم ختم گرد هم آمده بودند. دسته گل های فراوان که از این سر خیابان تا آن سر خیابان چیده شده بود. زرق و برق در تمامی جنبه های این دورهمی نمایان بود. اما علیرغم تمامی این تلاش های چشمگیر برای پُرابهت نشان دادن این مجلس، تنها چیزی که در چهره ی حضار نُمودی نداشت، ناراحتی از سر درگذشت یک انسان بود.
در زندگی دست از سر یکدیگر برداشته و پا در کفش همدیگر نکنیم. متاسفانه بکرات دیده ام که مثلا در فضای خانه و یا محل کار و یا حتی بین دوستان، کسی پیدا می شود که بخواهد به کس دیگری پیله کرده و تمامی جوانب وجودی او بویژه شخصیتش را مورد نقادی دایمی قرار داده و بدین ترتیب وی را به سمت مغاک حقارت هُل دهد.
مردمان نسل های گوناگون شباهت های خاصی به یکدیگر دارند و این خصلت های مشابه از هر نسل به نسل دیگر تفاوت هایی را از سر می گذراند. در این نوشتار قصد دارم که به خصوصیاتی چند از مردمان ایران متعلق به دهه های اول و دوم قرن جاری (قرن چهاردهم) تقویم خورشیدی مان بپردازم. مردمانی که درحال حاضر بین هفتاد و چند تا نود و چند سال سن دارند.
همه ی ما به خطا تحت تاثیر خاطرات دوران کودکی که در آن دوران یک سال تحصیلی برای ما همچون یک عمر به درازا می انجامید، گمان می کنیم که خیلی وقت داریم اما این پارادوکس به زودی همه ی ما را غافلگیر خواهد کرد که «به ناگاه خیلی زود دیر می شود.»