دخترکی را ملاقات کردم که پدرش باصطلاح پدر ….. ایران بود!!! از سر پشتیبانی پدر به جایگاهی رسیده بود که در یک شرکت متوسط نقش مدیریت عامل را به وی هدیه داده بودند، درست همانند عروسک های دوران کودکی اش!
مثل بچه ای که خود عروسک را غذا می دهد، می خواباند و تر و خشک می کند و اجازه ی دخالت کردن را به کسی دیگر نمی دهد، او نیز خود همه ی اجرائیات شرکت را به انجام می رساند. دختر بچه ای بود که قد کشیده و به اندام زنان درآمده بود اما متاسفانه رفتارهایش در همان کودکی و احوالات آن دوره سیر می کردند. غرور یک دختربچه هنگامیکه در کالبد یک زن بالغ حلول می کند، شکل مرضی و بیمارگونه ای به خود می گیرد؛ چیزی که متاسفانه در این بچه غول ماده تجلی می کرد!
دیدنش برایم جالب بود. وقتی با ژستی خودخواهانه در مقابل چشمان من رژه می رفت و ژست های تصنعیِ تفکر و تعمق از خود بروز می داد، حقیقتا دلم برایش می سوخت. مثل دلقکی بود که در یک نمایش روحوضی نقش سلطان را بازی می کرد. دلقک بودن و نقش سلطان را در جلوی جمع ایفا کردن اصلا و ابدا کار بدی نیست، اما طنز تلخ این دلقک زمانی زیر زبان مخاطب چشیده می شود که تلخک بینوا باور کند که بموجب این سیاه بازی به سلطان حقیقی مبدل گشته است.
بلی! این دخترک نازپرورده ی بیمار هم دچار چنین توهمی بود. کاِنَه دلقکی که در حین ایفای نقش سلطان، خودِ حقیقی اش را از یاد برده و باورمی کند که سلطان است و آنچنان به شکل منفی مغرور ظاهر گردد که غرورش بیش از آنکه گیرا و پرابهت باشد، آدمی را از خنده روده بُر می کند؛ دقیقا همانند دلقک کارکشته ی سیرک که هر چه جدی تر نقش بازی کند، خنده آورتر بنظر خواهد آمد…
دلقک مزبور محق آن اطوار بوده است!!!!
به قاعده ی عوام،چنین کرسی هایی مطلوب ریتم های ویژه است.فارغ از آن برهه که این دست ادا از دید یک اندیشمند،چه خروجی خواهد داشت.
دلقک سلطان نما!
متاسفانه از این دست دلقکها در اطراف ما کم نیستند که نه تنها نمیخندانند بل عذابی بزرگند.