به یاد دارم که در سال های دور، زمانیکه برای
یک عارف در جایگاه پاسخگویی به چگونه مسایلی است؟ به جزئیاتِ نااصیل مجموعه قصه هایی که خودش از نزد خود سر هم کرده است.
بامداد امروز که از دوست خود جدا شدم و بعد
خوانندگانی که با خط فکری نگارنده ی این سطور آشنا
می طلبد که آدمی در ارتباطات بینافردی خود با سایرین
اَتُمیسم یعنی چی؟! یعنی اینکه چیزهای اطرافمان از اتم های
هرگونه جهان بینی که امرهایی از پیش ساخته شده و
وضعیت حصول خوشی و آرامش در بستره ی زندگی آدمی
من روزهای زندگی خود را می شمارم: 11733 برای امروز.
جالب است که عمده ی ما هنگامیکه به رویکرد جدیدی
تمرین کمالگرایی در زندگی تشریفاتی دارد. فرد کمالگرا، کمال خود
One-member Family (008-117) I am a one-member family. This year,
پیشتر در نوشتار "نیمه ی خالی و شانس بقاء" استدلال
ساختار چیزی فراتر از سیستم است. ساختار را شاید بتوان
افکار، سمبل ها، اعداد، واژگان، مفاهیم، ایده ها، حافظه و
اگر کسی ذهنی نظم پرست داشته باشد، یکی از تکنیک
یکی از دوستان گرانمایه ام اخیرا تحت عمل جراحی بینی
آغاز ماه اسفند همواره برای من دارای یک ارزش حماسی
زندگی دورِ آزمایشی ندارد. این را خیلی ها بطرق مختلف
آدمی است دیگر! گاهی اشتباه می کند و بموجب اشتباهش کوچکترین مسایل زندگی را بجای بزرگترین ها و مهمترین ها می گیرد. آنگاه واکنش های عجیب و غریبی بدآن ها می دهد. اصطلاحا می گویند در برهه هایی از سوراخ سوزن رد می شود اما در عوض از در دروازه رد نمی شود. برای شخص خود من هم اتفاق افتاده است. گاهی مهمترین چیز زندگی را (که برای من جهان بینی ام است) فراموش کرده و درگیر چیزهای حاشیه ای زندگی شده ام.
قبل از آنکه جمع معنا پیدا کند، این فرد است که دارای معنی است. این یک اصل جدی در زمینه ی مدیریت ارتباطات بینافردی است. ارتباطات اینترپرسنال (بینافردی) سطحی مابین ارتباطات پرسنال (درون فردی: فرد با خویشتنِ خویش) و ارتباطات اینتراپرسنال (فرافردی: فرد با ایده ی بشریت) قلمداد می شوند.
بیش از آنکه نگران باشی، امیدوار باش. نگرانی یک فاز بیوشیمیایی مغز است. نگرانی یک حالت نیمه دگرگون مجموعه ی ذهن – روان آدمی است که ریشه ی آن را می بایست در کالبد جسمانی (بویژه مغز) جستجو کرد. نگرانی حتی اگر در رابطه با مسایل غیرواقعی نیز باشد، اما خودش تماما واقعی است. نگرانی یک احساس واقعی است. نگرانی یک تجربه ی بلاواسطه است.
در جهان سرمایه گذاری زبانزدی وجود دارد که توصیه می کند همه ی تخم مرغ های خود را در یک سبد نگذاریم زیرا که اگر آن سبد به هر دلیلی واژگون شود، آنگاه تمام دارایی های ما از میان خواهد رفت. این زبانزد معروف صرفا به جهان کسب و کار محدود نمی شود. رد پای این آموزه ی شگرف را می توان در تمامی جنبه های زندگی پیدا نمود.
زندگی در آرامش محض… این یک ایده آل دست نیافتنی است. زندگی در جهان با مصایب زیادی توام است. حتی اگر در مترقی ترین ممالک جهان نیز زندگی کنیم، باز می توان نسبت به مقولاتی حساس شد. اصلا این یکی از کیفیات مجموعه ی ذهن – روان آدمی است که برای خود مشکل و مسئله بتراشد.
من بر این باور هستم که رسالت آدمی تبدیل جهان به جایی بهتر برای سایر ابناء بشر است. شاید عده ای از انسان ها، رسالت های دیگری را برای خود دست و پا کنند، اما هر آن چیز دیگری نیز که به ذهن هر انسان شریف دیگری نیز رسد، باز غایتی جز همان گزاره ی فوق الذکر ندارد: ما رسالتی جز بهتر کردن جهانی که آن را تحویل گرفته ایم، نداریم. احمقانه است اگر بخواهیم که جور دیگری فکر کنیم.
انسان هنگامیکه نادان است، انتظار دارد که کسی را بیابد که جهان را برایش گلستان کند. در این فاز او معمولا فرد متوقعی است. او می خواهد کسی باشد که بار هستی او را به دوش کشد. او از زمین و زمان دلش پر است و به خطا گمان می کند که دیگران همه خوشبخت اند و اکنون یکی از این خوشبخت ها به جرم دوست داشتن او باید بیاید و اندکی بدبختی را نیز تجربه کند.
روزگار، هرچقدر هم که سخت، «تو» سخت تر باش. گویا آدمی چاره ای جز این ندارد. اگر بودن را انتخاب کرده ایم، باید با چگونگی های آن کنار بیائیم. درهستیِ آدمی، همه چیز حول محور بقاء رقم می خورد و برای باقی ماندن باید سخت تر و سخت تر بود.
با دوستی در حال گفتگو بودم که شیفته ی مسئله ی قدرت است. او بشکل دایمی درگیر این مقوله بوده و یکی از فانتزی های وی تبدیل شدن به یک پادشاه اسطوره ای است. صفت اسطوره ای را از آن جهت به کار نمی برم که به آن جنبه ی تاریحی دهم، بلکه دقیقا شکل اسطوره ای آن مدنظر من است. پادشاهی که در اثر وسعت قدرت و تاثیرگذاری اش می تواند الگوی «قدرتمندی» برای سایرین در تمامی اعصار باشد. برآیند بحث ما اشاره به مقوله ای بود که کمتر محل توجه ایشان قرار گرفته است.
رسالت خردمند درک دیگران است. همه شنیده و می دانیم که فرد دانا می تواند با فرد نادان همذات پنداری کند زیرا که خودش نیز زمانی نادان بوده است، اما برعکس این مسئله صادق نیست و فرد نادان هیچگونه درکی از وضعیت دانایی ندارد زیرا که خودش هرگز دانا نبوده است.
من یک محقق جدی هستم. رسالت من نوشتن جملات انگیزشی و یا حتی متن های امیدبخش نیست، اما مادامیکه بشکل هرروزه در سطح جامعه با مردگان متحرک روبرو می شوم، این را وظیفه ی خود می دانم که انسانِ ایرانی را به امید و تلاش در راستای آفرینش یک زیستِ اخلاقی و شاد دعوت کنم.
دو سال پیش دقیقا در همین روز، من اقدامی را در زندگی ام به انجام رساندم که شاید شکل کامل شده ی رویدادی بود که چند ماه قبل از آن رقم خورده بود. این تاریخ، سرآغاز جریانی شد که تا به امروز استمرار داشته و می رود که وارد فاز تازه ای شود. پارسال هم به مناسبت یک سالگی این جریان، نوشتاری تحت عنوان «سقلمه به خود» نگارش کردم که به محض منتشر شدن مورد استقبال مخاطبین قرار گرفت.
آنانی که آنارشیست بوده و ادعای آنارشیسم دارند متاسفانه قادر نبوده اند که این عبارت و مفاهیم مرتبط با آن را آنطور که بایسته و شایسته است بشکلی آنارشیستی تعریف کنند. تمام تعاریف آنارشیسم بنوعی آنتی تزهایی به وضع موجود بوده اند و اگر ما بخواهیم که مطلوبی را چونان واکنشی به آنچه که هست تعریف کنیم، بنوعی درگیر وضع موجود خواهیم ماند.
امروز دیگر تحقیقا، رسما و غیررسما یک سال می شود که من درگیر اپیزود چهارم از (چهارگانه ی) مثلث تلخ وجود هستم. اینکه این اپیزود آخرین دفعه ای باشد که من دچار این چالش نفسگیر در زندگی ام می شوم یا که نه، دست خودم نیست؛ اما تلاش برای مبدل ساختن آن به آخرین دفعه، حقا که دست خودم خواهد بود.
امروز بیست و هشتم شهریور ماه، 183 اُمین روز سال و بعبارتی روز میانی سال است. امروز ما بر نوک تارک تقویم نشسته و ضمن یک سفر نسبتا طولانی، کار را به میانه ی راه رسانده و عازم بازگشت از سمت دیگر کوه هستیم. امروز وقت داشتم که یک ساعتی ضمن انجام تشریفاتِ مراقبه به جنبه هایی از زندگی خود فکر کنم.
«چه فکر می کردیم، چه شد!» این اصطلاحی است که همه ی ما زیاد شنیده ایم. این جمله معمولا زمانی به کار می رود که تخیلات، پیش بینی ها و توقعات ما نسبت به یک موضوع خاص، نه تنها برآورده نشده اند، بلکه به درجات زیادی مخالف آن چیزی شوند که مطلوب ما بوده است. این عبارت در دلِ خود نوعی از غافلگیری را مستتر دارد و از اساس با تعجب و شگفت زدگی عجین است.
در لحظه زندگی کردن از جمله مهارت هایی است که سهم بسزایی در حصول احساس خوشی، آرامش و شادی در زندگی دارد. عمده ی انسان ها حداقل یکی، دو روش را برای عملی کردن این مفهوم در زندگی آموخته اند.
شنبه هفتم مهرماه سال 97 برای من چونان روزی به یاد ماندنی و ویژه رقم خورد. شاید با شنیدن این سخن گمان کنید که این روز برکات خاصی را برای من به همراه داشته است؛ اما، نه! این طور نیست. دقیقا در فردای این روز، اتفاقی پیش آمد که بی شک یکی از تلخ ترین اتفاقات امسال من تلقی می شود.
یکپارچگی وجودی یعنی اینکه آنچه که فکر کرده، گفته و به انجام می رسانیم همگی در یک خط و سو قرار بگیرند. این مسئله نیز همچون تمام موضوعاتِ «بودنی» دیگر، ارتباط چندانی با اصل زندگی ندارد. زندگی از آن حیث که زندگی می شود، مقوله ای «شدنی» است و نه بودنی. هر چیزی در زندگی قرار است که بشود، نه اینکه باشد.
وقتی می گوئیم «زندگی»، عملا تعداد بسیار زیادی از ما دقیقا نمی دانیم که کدام وجه زندگی مد نظر ماست. زندگی یک کل یکپارچه نیست، زندگی مثل هر پدیده ی پیچیده ی دیگری از بخش های بسیار زیادی تشکیل یافته است.
فعالیت بسیار مهم کشاورزی از سه مرحله ی مختلف تشکیل یافته است: کاشت، داشت و برداشت. مرحله ی کاشتن آن مرحله ای است که زمین را شخم زده و دانه را می کاریم. سپس روی آن را با خاک پوشانده و آماده ی مرحله ی داشت می شویم. مرحله ی داشت طولانی ترین و در عین حال مهمترین مرحله ی کار است. از زمانی که دانه در خاک مدفون شد، این مرحله می آغازد و تا زمانیکه محصول رسیده و آماده ی چیدن شود، به درازا می انجامد.
یک زندگی سعادتمندانه آن قِسمی از زندگی است که در آن توانسته باشیم که تاثیری هرچند کوچک بر زندگی تمامیت بشر نهاده باشیم. من در مدل هفت مرحله ای خود در باب زندگی {کسب دانش، کسب تجربه، اشتغال (کار معاش)، استقلال، یار، کار دل، تاثیر}، غایت زندگی را مسئله ی مهم «تاثیرگذاری» می دانم. اگر کسی نتواند بر زندگی بشر تاثیر نهد، گویا که اصلا زندگی نکرده است.
هفت توصیه برای جوانانی که به دنبال تحقق رویاهای مهم زندگی شان هستند:
من در آراء فلسفی خود مداوما از راه های مختلف به نتیجه ای واحد نایل آمده ام و آن نتیجه ی مشترک چیزی جز مسئله ی تعادل نبوده است. من در وادی اخلاق «امر اخلاقی» را امری متعادل معرفی کرده (با رویکردی بسیار متفاوت از رویکرد ارسطو در کتاب اخلاق نیکوماخوس)، در وادی جهان بینی «کمال آدمی» را همان تعادل دانسته و در حوزه های مرتبط با معرفت شناسی نیز تعادل نقش پررنگی در رویکردهای من داراست.
اگر از انجام کار مثبتی لذت می بریم، دلیلی ندارد که برای انجام آن به دنبال دلیل باشیم. مثلا کسی دوست دارد که روزی یک قطعه شعر چند خطی نوشته و با دوستان خود به اشتراک گذارد. این کار احساس خوب و مثبتی را در وی زنده می کند. همین ایجاد این احساس خوب و مثبت کافی است که او بخواهد فارغ از هر گونه دلیل دیگری به انجام این کار ادامه دهد.
فردی می گفت که در باب زندگی، هر فلسفه ای بی دلیل است. نظرشان بر این بود که زندگی را لازم است که زندگی کنیم. پاسخ من به این طرز فکر این است که این جملاتِ وی خودشان گزاره هایی فلسفی هستند، پس گریزی از فلسفه نیست.
انسان در بستره ی زندگی با مشکلات متفاوت و گونه گونی دست و پنجه نرم می کند. در برخی از برهه های زندگی پیش می آید که بشکل تصادفی چند مشکل بطور همزمان گریبانگیر فرد شود. مثلا کار خود را از دست داده، پول هایش ته بکشد، با همسایه ی خود دچار درگیری شده و یکی از اعضای خانواده اش نیز مریض شود.
شاید تنها راه درمان ترس ها مواجهه ی مستقیم با ترس ها باشد. شاقول ترس شاقول مهمی است زیرا که به ما یاد می دهد که چه کاری را لازم است که انجام دهیم. ما برای رشد و تعالی وجودمان لازم است کاری را انجام دهیم که از انجام آن هراس داریم.
انسان از ابتدای راه زندگی خود رویاهایی را در سر می پروراند. علت شکل گیری این قِسم از رویاهای بعضا جاه طلبانه همان مسئله ی قدیمی طبیعت و تربیت کودک انسان است. کسی می خواهد که از مشاهیر بزرگ جهان باشد. کس دیگری می خواهد ثروتمندترین فرد دنیا شود. کسی می خواهد تاثیرگذارترین انسان روی کره ی زمین شود و چیزهای دیگری از این دست…
در ادامه ی مقاله ی پیشین (با عنوان آنارشیسم یک) در اینجا به دنبال به دست دادن مصادیقی از حدود آزادی های انسان هستم. در مقاله ی قبلی اشاره شد که ارایه ی تعریفی از آنارشیسم نبایست که در اولویت فکری افراد باورمند به آن باشد زیرا که تعریف آنارشیسم آن را از ذات اصلی اش دور می سازد. من بر این باور هستم که فناوری در جهان آنارشیستی نقش مهمی را ایفا می کند.
مِنتور به کسی گفته می شود که همچون یک مربی و مشاور نشان دهنده ی راه بهتر در راستای نیل به کامیابی در یک عرصه ی خاص است. منتور نه تنها مشاوری دانا و حاذق است بلکه از طرف فرد مشاوره گیرنده عمیقا مورد اعتماد و احترام است. منتور کسی است که خودش در حوزه ی مزبور پیشتر به کامیابی های درخشانی نایل آمده است.
در رابطه با مسئله ی اخلاق در نزد آدمی (بویژه شق علمی آن) هر چیزی جز «عقل و تجربه» قصه ای بیش نیست. آدمی صرفا از طریق کانال عقل و تجربه ی خود (منظور عقل و تجربه ی انباشتی بشر در گذر دوران هاست) قادر خواهد بود که به اخلاقی بودن و یا نبودن یک فعل نایل آید. وقتی با عینک عقل و تجربه به مسایل نگاه می کنیم آنگاه این شانس را خواهیم داشت تا با جان اخلاقی مسئله مواجه و مرتبط شویم.
فلسفه ی کاربردی حوزه ی جدیدی است که حساب زیادی روی آن باز کرده ام. فلسفه ی کاربردی نوعی تلفیق مناسب از فلسفه و علم در راستای نیل به تحقق نظریه ی کار دل است. نظریه ی کار دل بر این باور است که فرد تنها از طریق انجام کاری که مستقیما وجهی از بابتش نمی ستاند، تاثیرگذار خواهد بود.
اگر اصل تعادل را بر تمامی جنبه های زندگی حاکم کنیم آنگاه به این نتیجه ی مهم خواهیم رسید که خوب یعنی متعادل. خوب برای آنکه بد نباشد لازم است که متعادل نیز باشد. اگر چیزِ کَلاماً خوبی (مثل نظم) بشکل متعادل مورد پیگیری قرار نگیرد آنگاه ما با چیزی سر و کار خواهیم داشت که «نظم بد» قلمداد می شود.
بنا بر دلایلی عمیق که در حوصله ی این بحث نیست هر قانونی استثناءهایی دارد. مثلا در قانونی می نویسیم: تمامی فلزات در دمای اطاق جامد هستند، به استثنای جیوه. این یعنی اینکه جیوه استثنای این قانون است و چیزی از درستی این قانون نمی کاهد. با عنایت به این مسئله مایلم که به یک تکنیک در ارتباطات بینافردی اشاره کنم که خودم بعنوان یکی از اصول ثانویه ی زندگی بدآن پایبندم.
اگرچه انسان تا پایان عمر در بستره ی زندگی به فراگیری درس هایی تازه و تازه تر مشغول است، اما از جایی به بعد سرعت این آموختن ها بسیار کم و کمتر می شود. از سنی به بعد انسان دیگر همچون سابق بتوسط جهان شگفت زده نشده و از سر همین عدم شگفت زدگی چیزهای زیادی نیز برداشت نمی کند.
یکی از دوره هایی که شخصا چند سالی است آن را (بیشتر) بشکل خصوصی و یا بعضا کارگاه های نیمه خصوصی و جمعی برگزار می کنم، دوره ی فلسفه ی کاربردی است. فلسفه ی کاربردی یکی از شاخه های جدید دانش فلسفه است. در این حوزه تلاش می شود که نقش فلسفه در زندگی و حرفه ی افراد مورد بررسی قرار بگیرد. فلسفه این امکان را دارد که در زندگی ها و مشاغل ما نقش هدایتگر و کمک کننده داشته باشد.
عده ای می گویند که زندگی جنگ است. تمام زندگی همان چیزی است که تنازع بقاء نامیده می شود. عده ای دیگر می گویند که زندگی بازی است. بایستی که قوانین بازی را یاد گرفت و آن ها را در راستای برنده شدن به کار انداخت. جالب است که این گروه ها بر برداشت خود از زندگی پافشاری فراوانی دارند. مثلا عده ی «بازی باور» خود را مثبت نگر دانسته و عده ی «جنگ باور» را به منفی نگری متهم می کنند.
در نوشتار جهان بینانه ی «نظم خوب – نظم بد» نشان داده ام که نظم از آن حیث که نظم است، لزوما چیز خوبی نیست و فقط یک نظم متعادل، یک نظم خوب است. اگر در زندگی به رویه های اجرایی مان (فرآیند و فعالیت هایی که پایبندی به آن ها ضامن حیات اخلاقی و بدون آشوب ماست) نگاهی بیاندازیم، خواهیم دید که متاسفانه تعدادی چند از رویه ها و حتی اصولمان تجلی نظم های ناخوب و یا حتی بد در زندگی هستند.
به مثابه یک جهان بینی دانش محور، «جهان بینی من» تفسیری از عقل و تجربه ی بشری است. عقل و تجربه مسایلی کلی و (در ساحت سخن) ذاتا نظری هستند، پس آن ها به تنهایی گره گشای چیزی نیستند. آن ها لازم اند، اما کافی نیستند. این کمال در گرو ارایه ی تفسیری سازگار از آن هاست، تفسیری که دوباره بمدد خودِ عقل و تجربه به دست آمده باشد.
شاید پیش بیاید که در حین تحلیل رویه های رفتاری خود به این مسئله باور پیدا کنیم که برخی از رویه های ما ظاهرا در تضاد با یکدیگر بوده و نظام رویه ای ما دچار استاندارد دوگانه و ناسازگاری درونی است. مثلا فردی تمایل دارد که در حین فکر کردن سکوت کرده و بنشیند و از سر تکرار این مسئله پی می برد که گویا سکوت و نشستن رویه ای برای تفکرات اوست.
این یک رسم کلامی است که افراد برای نیل به آرزوهایی که تحقق شان به انجام اموری عملی نیازمند است، انجام آن امور لازمه را به شنبه ی هفته ی آینده، ابتدای ماه و سال بعد و یا تولد فلان سالگی شان موکول کنند و بگویند که از آن تاریخ و مکان خاص به انجام این کار اِبرام خواهم ورزید.
وقتی ما می گوئیم «5 سال و 7 ماه و 9 روز» عملا در حال بیان یک بازه ی زمانی نادقیق هستیم. صورت عبارت فوق غلط انداز است زیرا که در ظاهر بسیار دقیق به نظر می رسد، اما در باطن اصلا و ابدا اینگونه نیست. اینگونه نیست زیرا که خودِ یکای سال یک یکای نادقیق است زیرا که سال ها از نظر تعداد روز با یکدیگر توفیر دارند.
قایل بودن و عامل بودن به یک جهان بینی دو روی یک سکه هستند. این دو با یکدیگر رابطه ی مکملی داشته و هر دو به یک اندازه مهم اند. اگرچه این دو با یکدیگر رابطه ی دوسویه نداشته یعنی اینکه می توان به یک جهان بینی قایل بود اما عامل به آن نبود (اما برعکس آن همواره صادق است یعنی اینکه اگر به یک جهان بینی عامل هستیم، حتما و حتما به آن قایل نیز هستیم) اما بصِرف عامل بودن هم نباید نظرمان از قائلیت به آن پرت شود زیرا عامل بودن دایمی نیست (برخلاف روابط منطقی فوق الذکر).
ما قرار نیست که شبیه به دیگران باشیم. حقا که اصالت از آنِ واقعیتِ تک تک ماست. این نوعی نگرش مستبدانه است که جامعه می طلبد انسان ها را شبیه به یکدیگر سازد. ما گول این اقدامات جوامع انسانی را خورده و فردانیت اصیل و واقعی خویش را فدای خوشایندهای اجتماع می کنیم. این رویکرد از اساس غلط است.
نظم و بی نظمی، آشوب و بِسامانی، چپ و راست، بالا و پایین… این ها محصول یک نگاه ثنوی به جهان پیرامونی هستند. اما چرا ما اینگونه می نگریم؟ دلیل آن چندان مهم نیست؛ شاید این مسئله ریشه در مغز چاک خورده و دو نیم کره ای ما داشته باشد شاید هم نه! حقا که مغز ما بمدد دو نیمکره کامل می شود. آنگاه این مغزِ از وسط شکافته می خواهد که همین کیفیت شکاف و انفکاک را به جهان بیرونی اضافه کند.
وقتی که در زندگی در قالب جهان بینی جمعی و یا شخصی خودمان به یک سری اصول و رویه ها پایبند هستیم، همواره لازم است که بررسی کنیم تا ببینیم که دستاورد این پایبندی برای ما چه بوده و چه هست. جهان بینی ما زمانی یک جهان بینی سازگار با واقعیت و حقیقت زیست جهانمان تلقی می شود که عملا پایبندی به آن منتهی به رقم خوردن اتفاقاتی خوب در بستره ی زندگی ما شود. اگر این پایبندی دستاوردی در بهبود وضعیت هستی شناختی ما نداشته باشد، آنگاه لازم است که در جهان بینی خود تجدید نظر کنیم.
از ساعت 11 دیشب درگیر سرگیجه، ضعف و حالت تهوع آزاردهنده ای شده ام. علت این مشکل را نمی دانم اما حالاتم شبیه به زمان هایی است که از مسمومیت غذایی رنج می برم. البته جز خوراک خانگی چیز دیگری مصرف نکرده ام و همین بر تعجب من از بروز این کسالت می افزاید.
مصاحبه ای با اینجانب در باب فلسفه و وضع بشر
عقل و تجربه امکاناتی نزد آدمی هستند. عقل محصول تکامل مغز انسان است و آن را می توان رفتار حل مسئله به آن شکلی که در علم رفتارشناسی مورد بررسی قرار گیرد، در نظر داشت. تجربه نیز همان زندگی حواس محور ماست. اینکه حواس پنجگانه ی خود را با جهان بیرونی درگیر ساخته و از سر این درگیری داده هایی را فراهم کرده و متعاقبا رفتارهایی را می آموزیم.
پیشتر در نوشتارهای گوناگونی اشاره کرده بودم که در بحث برنامه ریزی بهتر است که برای بازه ها برنامه ریزی کنیم و نه برای راس ها. مثلا برای خواب شبانه ی خود، اگر مایل هستیم که بمدت حداقل 8 ساعت بخوابیم، این تولرانس و اجازه را به خود بدهیم که در بازه ی یازده شب لغایت یک بامداد به بستر رفته و صبح هنگام نیز در بازه ی بین هفت تا نه صبح از خواب برخیزیم. این نگرش بسیار صحیح تر از آن است که مثلا با خود بگوئیم «من هر شب راس ساعت 11 به بستر رفته و راس ساعت 7 صبح از خواب بلند می شوم».
جدیدا بر آن شده ام که هر سال یک رویه ی مهم را بعنوان رویه ی سال معرفی کرده و تا پایان سال، انجام آن را بشکل دقیق و جدی دنبال کنم. رویه ی 35 یعنی رویه ی 35 سالگی من، چیزی که اسم آن را «رویه ی تولرانس: پایان انقلابات جهان بینانه» گذاشته ام. اما چرا پایانِ انقلاب؟ مگر نه اینکه انقلاب از ریشه ی قلب، اتفاق خجسته ای است که می تواند برای ما رقم زننده ی تمامی آن چیزهایی باشد که مدت ها خواهان آن ها بوده ایم؟!
جایزه ی نوبل اختراع انسان هاست. دانشگاه کِیمبریج و نفس فارغ التحصیلی از آن اختراع انسان هاست. پول و موقعیت اجتماعی اختراع انسان هاست. خیلی چیزهای دیگری هم که شاید برای عموم مردم جذاب باشند، اختراع انسان ها هستند. چیزهایی که ما اختراع کرده ایم نبایستی که در جایگاهی قرار بگیرند که ما خوشی، آرامش و شادی خود را به آن ها منوط کنیم.
اگر کسی نتواند که از تنهایی خود لذت برد، آنگاه از هیچ جمعی نیز لذت نخواد برد زیرا که بودنش در جمع ها از سر فرار از خویشتن است و آنکس که از خویشتن فرار می کند، برای کسی جذاب نخواهد بود. انسان محکوم به تنهایی است و دیر یا زود لازم است که مهارت کنار آمدن با آن را بیاموزد.
وقتی به قصه ی زندگی انسان ها گوش می دهم، در می یابم که همگی شان در زندگی رنج های بسیاری را تحمل نموده اند. رنج ها و مشقت هایی که پس از گذشتن شان عمده ی مردمان به نالازم و بیخودی بودن آن ها اعتراف می کنند. گویا ما آدمیان قربانی رنج های نالازم در زندگی هستیم. رنج هایی که بعضا از سر اشتباهات خود ما به وجود می آیند و نتیجه شان تا مدت هایی مدید احساس می شود و شاید از جایی به بعد کار چندانی نیز در رابطه شان نتوان انجام داد.
هر چیزی افراطی، غلط است. پی بردن به این اصل کار چندان سختی نیست. از آنجاییکه زندگی یک پدیدار پیچیده و مرکب است، از بخش های گوناگونی تشکیل یافته که هر یک با توجه به وزن تاثیرگذاری شان لازم است که مورد تکریم و توجه قرار بگیرند.
بعضا عدم تحقق رویاهای ما در زندگی به نفع ماست، بنحویکه احتمالا چیزی بزرگ تر از آنچه که خواهان آن بوده ایم، نصیب ما شود. فهم این نکته یک مثال عالی از کاربرد خرد در زندگی است. اما چگونه؟ با یک مثال از زندگی خود ادامه می دهم.
انسان بنابر طبیعت خود همواره به دنبال چیزی در حال رفتن است. ما انسان ها دقیقا همچون مورچه های کارگر (که همیشه به دنبال جمع آوری آذوقه هستند)، به دنبال چیزی هستیم، حالا این چیز می تواند پول و بهره مندی های مالی باشد و یا دانش، اعتبار اجتماعی و بهره مندی های غیرمادی و معنوی (که البته متاسفانه اکثریت مردم فقط به دنبال همان شق نخست یعنی بهره مندی های اقتصادی اند).
در نخستین نوشتار این دفتر اشاره کردم که گاهی در رابطه با مسایل مهم زندگی بویژه مقوله ی جهان بینی اقداماتی انقلابانه از ما سر می زند بنحویکه مثلا در یک شب می خواهیم که تمام رویکرد خود به فلان چیز و یا بهمان موضوع را با رویکرد دیگری جابجا کنیم.
انسان ذاتا (یعنی غریزتا و بشکل فطرتی و وجدانی) موجودی کمالگراست. این کمالگرایی یعنی اینکه او می خواهد مسیری را که در آن قرار گرفته متعادل ساخته و از سر این تعادل به بقای خود کمک رسان باشد. ما خواهان کمال هستیم زیرا که کمال همان تعادل معطوف به بقاست.
همه ی ما برای مدیریت کنش ها و واکنش هایمان در زندگی سوای ارزش ها و اصولی که بدآن ها مجهز شده ایم و شاکله ی جهان بینی ما را می سازند، رویه هایی شخصی نیز داریم. این رویه ها مجموعا آن چیزی است که سبک زندگی و سبک عملکردی ما را تشکیل می دهند. این رویه ها قرار است که برای انجام امور زندگی کمک رسان ما باشند بنحویکه در موقعیت ها بطور ناخودآگاه به کار افتاده و ما بدون وقت کشی آن ها را در راستای حل و فصل امور به خدمت بگیریم.
«اگر الان نه، پس کِی؟» رویه ای است که برای داشتن یک زندگی اخلاقی تر و در نتیجه ی آن شادتر آن را اقتباس کرده ام. در خیلی از مواقع پیش می آید که فرصت شاد بودن و یا اصلاح خصلت نادرستی از خود را پیدا کنیم، اما آن را به آینده موکول می کنیم، آینده ای که بنا بر ملاحظات کمالگرایانه مان اوضاع مان از اکنون بهتر بوده و همه چیز از همین اکنون، بهتر و رنگی تر است.
افسانه ها همگی به دوره ای از حیات بشری تعلق دارند که بشر از نظر سطح آگاهی در وضع پایینی قرار داشته است. دوران افسانه ها عملا به پیش از دوران خردمند شدن آدمی باز می گردد. با روی کار آمدن رویکردهای عقلانی – تجربی به جهان، بساط افسانه از زندگی بشر جمع شد.
در پاسخ به این پرسش که چگونه می توان قوای تمرکزی را در بستره ی زندگی بهبود بخشید، خواهم گفت که لازم است در جریان زندگی مان الف) مینیمال باشیم و ب) پرسیجِرال باشیم. و این یعنی چه؟ این دوخصلت را می توان در باب سبک زندگی آدمی تعریف نمود.
موفق کیست؟ موفق کسی است که توانسته است بشکل قابل قبولی در زندگی خود با مصادیق پوچی بشکل جانانه ای به مبارزه برخیزد. اما پوچی یعنی چه؟ ما در کتب فلسفی (بویژه نحله ی اگزیستنسیالیسم) زیاد با واژه ی پوچی و یا پوچ گرایی (نهیلیسم) سر و کار داریم اما این اصلا و ابدا به این معنا نیست که این رویکرد مهم فلسفی مُبَلِغ پوچی باشد.
چند ماه پیش در خواب با واژه ای مواجه شدم که معنای آن را نمی دانستم و در خواب تصور من این بوده که واژه ی مزبور، واژه ای انگلیسی است. چندین بار در همان خواب واژه را تکرار کرده و سعی در حفظ کردنش نمودم و سرآخر نیز آن را به خاطر سپردم: Trepenity.
ما هر آنچه می کنیم، برای خود می کنیم حتی آن کارهایی که ادعا داریم برای دیگران انجام داده ایم. صدالبته که خیر کارهای خودخواهانه ی ما می تواند که در میان مدت و یا بلندمدت به دیگران نیز رسیده و آنان نیز بهره مند شوند اما همانطور که در بالا گفتم ذینفع اول و آخر اقدامات ما خودِ ما هستیم ولاغیر.
وقتی صحبت از جهان بینی می شود، لازم است که اشاره شود اساس این جهان بینی را چه چیزی تشکیل می دهد. مثلا کسی ادعا می کند که اساس جهان بینیِ مرا باورها و اعتقادات تشکیل می دهند. یا ممکن است کسی جهان بینی خود را مبتنی بر عقل و تجربه ی بشری و بطور کلی دانش قرار دهد.
پیش می آید که ندانیم چه درست است و ما بهتر است که چه کاری انجام دهیم، این خودش معظلی بزرگ است؛ اما در عمده ی موارد می دانیم که چه درست است، اما متاسفانه در عمل نمی توانیم که بدآن چیز درست پایبندی نشان دهیم. این مسئله ریشه در ضعف اراده در وهله ی نخست و رویه های اشتباه در وهله ی ثانی دارد.
اواخر فصل بهار برای من یعنی بوی درختان توت، گوجه سبز و گیلاس. بوی این درختان و مزه ی این میوه ها. مزه هایی نوبرانه پر از خاطرات ریز و درشت از دوران کودکی و نوجوانی. فصل امتحانات پایان سال و دل پیچه های گاه و بیگاه از سرِ افراط در خوردن میوه ها. هنوز هم در آغاز میانسالی، فصل بهار برای من خود را در این بوها و طعم ها به اوج رسانده و پایان می دهد. برگ درخشان درختان به همراه شکوفه هایی سپید و یا رنگی؛ این است جهان و مابقی همه اختراعات ما.
هر زمان بفهمیم که فقط خودمان مسئول خوشی، آرامش و شادی خودمان هستیم، آنگاه لحظه ای از لحظات محدود زندگی مقدس خود را هدر و تلف حضور دیگر چیزها و یا دیگر کسان نخواهیم کرد. فهم این مسئله کلیدِ قفل شادی در بستره ی زندگی است.
آمپریسم (تجربه گرایی) کلاسیک بریتانیایی به مثابه مثلثی است که سه ضلع آن بترتیب عبارتند از لاک، بارکلی و هیوم. آراء این سه اندیشمند که منتقد خردگرایی افراطی بوده و هرکدام بطریقی ما را به تجربه و اهمیت آن در مسایل شناختی رهنمون شده اند، در اینجا مورد بحث من نیست، بلکه من در این نوشتار قصد دارم که سبک زندگی این سه متفکر بزرگ را مورد بررسی قرار دهم.
آنچه که من امروز هستم برآیند تمام آن چیزهایی است که در چند سال گذشته (بویژه سه سال گذشته) بوده ام پس اگر من امروز از وضعیت کنونی خود راضی نباشم، ریشه ی این عدم رضایت را لازم است که در خاک جهان سه سال قبل خود دنبال کنم. پس چندان در رابطه با وضعیت کنونی خودم، نمی بایست که حال نگری کرده و به دنبال علت ها در لحظه ی اکنون باشم. این نارضایتی عمیق تر و کهنه تر از این حرف هاست.
پایبندی به هر چیزی، بویژه پایبندی به یک جهان بینی می تواند که در سه سطح و وضعیت رسمی، نیمه رسمی و غیررسمی رقم بخورد. پابندی رسمی آن قسم از پایبندی است که فرد برای آن وقت و انرژی زیادی را صرف کرده و تمامی جزئیات را توامان و با هم به اجرا در می آورد. در وضعیت دوم یا نیمه رسمی این میزان از وقف شدگی فرد به جهان بینی مزبور به درجاتی کمتر شده و در حالت غیررسمی (وضعیت سوم) نیز میزان این وقت و انرژی بیشتر کاهش می یابد.
احساس، ادراک، شناخت؛ و این شناخت نهایتا برداشت ما از جهان است. اگر جهان بینی فردی ما مبتنی بر عقل و تجربه باشد، آنگاه لازم است که در راستای فرگشتن آن، تمامیت آن را مورد مداقه قرار داده و بنوعی به چالش بکشیم. به چالش کشیدن برداشت هایمان از جهان لازمه ی تحقق یک زیست سعادتمندانه است.
سختگیری در حق خویشتن نتیجه ای جز خسران ندارد. افرادی هستند که ادعا می کنند که در مقابل خود سختگیر بوده و نتیجه نیز گرفته اند. من هم در 20 سال گذشته کم نسبت به خود سختگیر نبوده ام، اما اکنون که نگاه می کنم می بینم سختگیری آدمی را خسته می کند و وقتی کسی خسته می شود در حرکتش رو به مقصد اختلال ایجاد می شود. این سختگیری در کوتاه مدت کارگشاست اما در طولانی مدت همیشه نتیجه ی عکس می دهد، همچون روغن بادام آن قطعه شعر مولوی که از قضا مسبب خشکی می شود.
زمانی فکر می کردم که می توان به قِسمی از جهان بینی آرمانی مجهز شد که بتوسطش در هر لحظه ای بدانیم که دقیقا لازم است که چگونه رفتار کنیم. این جهان بینی همچون شاه کلیدی باشد که خودش، خود به خود کلیدها را پیش از امتحان کردن قفل ها، با صد در صد دقت رو کرده و ما فقط زحمت گرداندن آن ها در سوراخ قفل ها را به خود دهیم. به عبارت دیگر این جهان بینی همه چیز را پیش از آنکه با آن ها مواجه شویم پیش بینی نموده و جوابی در آستین داشته باشد. این جهان بینی آرمانی می رفت که جواب تمامی سوالات را بداند حتی پیش از آنکه کسی به سوال های مزبور فکر کرده باشد.
هستی با ما از آن طریقی گفتگو می کند که ما بدآن آشناتر باشیم. فرض کنید که ما به دو زبان مسلط باشیم، اما کسی از مخاطبان ما به یکی از آن ها مسلط باشد و به زبان دیگر آشنا، آنگاه در رابطه با مهمترین مسایل، ما با آن زبانی که او بدآن تسلط کامل دارد، با او وارد گفتگو خواهیم شد. این طریق عقل و تجربه است. مسایل مهم لازم است که با دقتی ویژه منتقل شوند، پس ما قطعا به سراغ زبانی خواهیم رفت که برای مخاطبمان راحت تر باشد.
در نگاه جهان بینانه ی من «تغییر سبک زندگی» یعنی اقتباس رویه هایی چند در راستای ایجاد سازگاری سازنده تر با زیست جهان شخصی و اجتماعی مان. هرآنگونه تغییری که به دنبال به وجود آوردن آن هستیم صرفا و صرفا مسئله ای شفاهی و نظری است و مادامیکه لباس رویه به خود نپوشد، وجاهت عملی پیدا نخواهد نمود.