وقتی به قصه ی زندگی انسان ها گوش می دهم، در می یابم که همگی شان در زندگی رنج های بسیاری را تحمل نموده اند. رنج ها و مشقت هایی که پس از گذشتن شان عمده ی مردمان به نالازم و بیخودی بودن آن ها اعتراف می کنند. گویا ما آدمیان قربانی رنج های نالازم در زندگی هستیم. رنج هایی که بعضا از سر اشتباهات خود ما به وجود می آیند و نتیجه شان تا مدت هایی مدید احساس می شود و شاید از جایی به بعد کار چندانی نیز در رابطه شان نتوان انجام داد.
مثلا کسی از یک خانواده ی خوب عاشق ناکسی از یک خانواده ی بد می شود و علیرغم مخالفت خانواده اش به چنین رابطه و ازدواجی تن در می دهد و نهایتا کلی دردسر و مصایب مالی و روانی بر خود و خانواده اش تحمیل می کند و سرآخر نیز دست از پا درازتر به زندگی اولش باز می گردد و تا آخر آینه ی دقی در مقابل اعضای خانواده ی خود می شود. پس این همه رنج نالازم که فقط محصول یک انتخاب اشتباه ملموس بوده است!
مثال از رنج های نالازم بسیار بسیار زیاد است. من در اینجا تنها به یک مورد دیگر اشاره خواهم کرد و سایر موارد را به تجربه ی مخاطب واگذار می کنم. فردی علیرغم مخالفت اکثر اعضای خانواده تن به مهاجرتی نامناسب داده و در اثر آن کنام خانواده را از هم می پاشاند و فشار روانی زیادی را در میان مدت بر همگان وارد می آورد و چیزهای دیگری از این دست.
این ها همه خطاهایی هستند که بعضا ریشه در لجاجت های کودکانه ی انسان ها دارند. گاهی اوقات افراد به کارهایی دست می زنند که خودشان نیز به اشتباه بودن آن ها باور دارند اما گویا برای ابراز وجود و دادن معنا به زندگی شان این طور اقدام می کنند تا دیده شوند و غیره. بگذریم! قصه ی زندگی همه ی ما پُر از غصه هایی نالازم است. غصه هایی برای چیزهایی که دیری نمی پایند و هنر ما شاید اجتناب از آن ها باشد.
12526