وقتی طالب چیزی برای مدتی طولانی هستی، زندگی و اوضاعش
در زبان انگلیسی واژه ای موجود است، واژه ی "essayist"!
ما، دو نفر، از میان تمامی انسان های زندگی گذشته،
کوتاه سخنی با خوانندگان پدیدآورندگان چه می گویند؟! (بیشتر…)
شکیبا دوست داشت تابستان امسال را برخلاف سال گذشته به
شکیبا به همراه مادرش در حال تماشای آلبوم خانوادگی شان
اشکان نوجوان واقعا باهوشی است. علاوه بر زبان فارسی، به
اشکان در حال نقاشی آبرنگ بود که والدینش از بیمارستان
البرز در تمام ماه گذشته بارها و بارها چشمان خود
خانم منوچهری از ساختمان جدید خیلی راضی است و فضای
نازنین نابیناست. مادر نازنین برای او خیلی غصه می خورد
آقای مهردادیان پژوهشگر منطق و فلسفه است و در دانشگاه
بچه ها پس از آشنایی بیشتر با آقای مهردادیان، حالا
سهراب در حین تمیز کردن آئینه ناگهان نگاهش به دندان
پدرام با یکی از همشاگردی های جدید خود زد و
گلی امسال با دختر افغان دیگری درمدرسه آشنا شده و
نازنین به همراه والدین خود، خاله ها، عمو و مادربزرگ
اشکان این روز ها پیانو یاد می گیرد. آتوسا به
پدرام آن روز صبح در راه مدرسه آرزو میکرد که
مونا بغل دستی شادی در کلاس امسال است. شادی مونا
دانستن، خواستن و توانستن همبستگی بنیادینی با یکدیگر دارند. آنگاه
در یک مستند حیات وحش دیدم که یک شیر نر عصبانی به یکی از ماده شیرهای حرم سرای خود حمله کرده و پس از خفه کردن آن، گوشتش را خورد. من با دیدن این صحنه از این فیلم مستند دچار ترومای روانی شدم.
در این دنیایی که می توان هر چیز دیگری بود، خوشا آنان که انتخاب می کنند که مهربان باشند. مهربانی مهمترین تجلی خردمندی است. خردمندان همه مهربان هستند.
«تقویم من فقط روز دوشنبه دارد. اصلا روزهای دیگر هفته به چه کار آیند اگر قرار نیست که “او” را ببینم. وقتی دوشنبه می آید، خوشحال ترین انسان روی کره ی زمین هستم. اما وقتی که دوشنبه تمام می شود… دقیقا برعکس آن می شوم. حالا باید شش روز دیگر را بشمارم تا روزهایی که برای من فایده ای ندارند، بروند و تمام شوند تا اینکه دوشنبه ی بعدی سر برسد و من دوشنبه با او باشم.
در یکی از بوستان های محلی سطح شهر که اغلب برای پیاده روی به آنجا می روم، چند باری است که یک مادر و دختر را ملاقات کرده ام. از چهره و طرز پوشش شان مشخص است که از خانواده های سنتی تهران هستند. سال ها قبل که برای نخستین بار آنان را دیده بودم، مادر جوان تر بنظر می رسید اما دیروز مشاهده کردم که گرد پیری بر چهره اش نشسته است.
پریشب در حین بازگشتن به خانه از محل تدریس، حال روانی مساعدی نداشتم. جهان برای من دلهره آور و تاریک بود. در این دست مواقع، انسان امید خود به خویشتن را از دست می دهد. او گمان می کند که جهانش رو به پایان بوده و دیگر صبح سپیدی از پسِ این تاریکیِ فراگیر وجود نخواهد داشت.
امسال تابستان (تابستان 97) دیگر تقریبا دو سال است که خانه ی پدری را ترک کرده و یک خانواده ی تک نفره برای خود سامان داده ام. دو سال مدت زمان کمی نبود. سالِ اولِ استقلال کاملا متفاوت از سال دوم این رویداد بوده است.
امروز تولد چهل و یک سالگی یکی از دوستانی است که او را 4 سال است که می شناسم. چهار سال از یک زندگی چهل و یک ساله، یعنی تقریبا ده درصد کل زندگی ایشان… خیلی جالب است زیرا که انگار همین دیروز بود. این چهار سالی که خیلی سریع سپری شده است، عملا درصد قابل ملاحظه ای از زندگی یک فرد بالغ را تشکیل می دهد.
درِ جعبه ی ادکلن جدیدم را باز کردم و از بوی فوق العاده ی آن سرمست شدم. لحظاتی با خود گفتم: «چه لذت هایی از این بوی خوش در ماه های پیش رو که نبرم.» اما دقیقا در همان لحظه چشمم به جعبه ی ادکلن قدیمی ام افتاد. ادکلنی که دیگر حتی بویش را احساس نمی کنم. هر وقت آن را استفاده می کنم، دقایقی بعدتر گمان می کنم که اصلا آن را نزده ام. حتی با بو کردن لباس هایم نمی توانم متوجه شوم که آیا عطر را بر تن خود پاشیده ام، یا که خیر و این بی شک نفرین عادت است.
من چند سالی است که با خود قرار گذاشته ام که روزی حداقل یک نوشتار یک صفحه ای بنویسم. امسال بعلت مشغله های کاری فصل تابستان از این برنامه ی دیرین خود عقب افتاده و کار به جایی کشید که قریب به دو ماه از این فعالیت شریف در زندگی دست بکشم. گاهی اوقات که با خود به این عقب ماندگی فکر می کردم، عرقی سرد بر تنم نشسته و دچار حالات ترس می شدم، از این بابت که احتمالا دیگر نتوانم این مسئله را جبران کنم.
دیگر از نیمه ی مهرماه نیز عبور کرده ایم و حالا وقتِ پرداختن به همان موضوع انشای کلیشه ای است که در ابتدای مدرسه بتوسط معلم های ادبیات در درس انشاء مطرح می شد: تابستان خود را چگونه گذراندید؟ من شخصا به یاد ندارم که انشایی در این باب در تمامی سال های مدرسه نگارش کرده باشم. شاید هم آن را به خاطر نمی آورم که احتمالش کم است. اما دیگر نوبت خواندن انشای من است.
منزلی که من (در چارچوب یک خانواده ی تک نفره) در آن زندگی می کنم یک ساختمان جنوبی است. واحد من در جنوب همین آپارتمان جنوبی واقع شده است. من از سمت شمالِ ارتفاعات شمالغرب تهران به سمت جنوب تهران اشراف بصری دارم. دشت تهران زیر پای من است.
من بیش از دو سال است (تابستان 95) که مستقل شده و “خانواده ی یک نفره” خود را ترتیب و تشکیل داده ام. این استقلال برکات زیادی را عاید من کرده است که مخاطب آگاه اندیش احتمالا حدس و گمان هایی در رابطه با آن ها داشته باشد؛ اما یکی از مهمترینِ این برکات و دستاوردها چیزی است که احتمالا کسی به آن فکر هم نکرده باشد: این دستاورد “روبوسی” است.
یکی از رسالتهای علم، تحقق بخشیدن به تخیلهای آدمی است. هماکنون که در اوایل قرن بیست و یکم از تقویم جهانی به سر میبریم، علم بیش از هر زمان دیگری توانسته است که در عمل به این رسالت خود پایبندی نشان دهد. بشر در سده های پیشین همواره به تخیل کردن مشغول بوده است و تخیل دایمی بشر نیز همواره مسیری را میپیموده که در ظاهر ربط چندانی به واقعیت جهان نداشته است؛ تا زمان انقلاب علمی.
محتوانویسی و یا تهیه ی محتوا عباراتی هستند که این روزها حسابی باب شده اند. اما منظور از آن ها دقیقا چیست؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ دهم لازم می دانم تاکید کنم که تولید محتوا یک ژانر ادبی نیست. تولید محتوا یک اقدام است و نه چیزی بیشتر از آن. تولید محتوا یک عمل و فعالیت است و هیچ ربطی به ژانرهای ادبی معاصر و مدرن ندارد.
دیروز بی اغراق یکی از بهترین روزهای یک ساله ی گذشته ی من بود. بعد از چند روز بد خوابیدن، توانستم که خواب کاملی داشته باشم. صبح هنگام که از خواب برخاستم، هوا بعلت وزش باد و بارش باران پاکیزه ی پاکیزه بود. آفتاب درخشانی می تابید. صبحانه ی کاملی خوردم. روز را با خواندن پیغام هایی خوب از سمت دوستان گرامی ام آغاز کردم. ناهار مفصلی نداشتم اما بسیار به من چسبید.
همه ی ما در طول زندگی خود به دلایل متفاوتی لحظات و یا روزهایی داریم که در آن مواقع گمان می کنیم اینجا دیگر آخر خط است. ما گمان می کنیم که دیگر جریان زندگی استمرار نخواهد یافت و برای ما زندگی دیگر بس است. ما گمان می کنیم که دیگر از عهده ی زندگی و دردها و رنج ها و غم های مرتبط با آن بر نمی آئیم. ما گمان می کنیم که دیگر همه چیز تمام شده است و امروز یکی از آن دست روزها برای من بود.
نشانه های خوبی را شاهد هستم که نشان می دهند حال من رو به بهبودی کامل است. چیزهایی را می بینم که دلالت بر این مسئله می کنند که من در حال بازگشتن به دوران اوج خود هستم. گویا در حال رفتنم که پس از یک برهه ی تقریبا یک و نیم ساله، شوم آن چیزی که می توانم باشم.
اکثر دوستان من در همان سال چهارم دبیرستان برای اخذ تصدیق رانندگی شان اقدام کرده و ظرف یکی، دو ماه موفق به در یافت آن شدند. من خیلی خیلی دیر برای این مهم اقدام کردم و تا آنجاییکه به یاد دارم دانشجوی فوق لیسانس با 24 سال سن بودم که برای نخستین بار در عمرم پشت فرمان اتومبیل نشستم.
در دوران کودکی همسایه ای زرتشی به نام «ناهید خانم» داشتیم که یک فرشته ی زمینی بود. ناهید خانم بعلت مشکلات فیزیکی گوناگونش، چاقی و اضافه وزن شدید و غیره متاسفانه خیلی بیشتر از سنش پیر بنظر می رسید. ایشان از خانواده ی بسیار خوبی بودند اما پس از انقلاب 57 بخش زیادی از ثروت خود را از دست داده و با دختر و نوه اش در یک خانه ی استیجاری به سختی روزگار سپری می کردند.
انسان موجود فراموش کاری است. اگرچه این فراموشکاری اساسا چیز بسیار خوبی است اما هر چیز خوبی نیز بدی های خاص خود را دارد. فراموشکاری سبب می شود که یک درسِ آموخته را فراموش کرده و در نتیجه دوباره (و شاید هم چندباره) خود را در معرض ابتلاء قرار دهیم. ابتلاء دردناک است.
چهارشنبه سوری اگرچه بر اساس تعریف همیشه در شبِ آخرین چهارشنبه (سه شنبه شب) سال رقم می خورد اما تاریخ آن بشکل هرساله فرق می کند. مثلا پارسال چهارشنبه سوری بیش از یک هفته از آغاز سال نو فاصله داشت، اما امسال فقط دو روز! من نزدیک بودن چهارشنبه سوری به پایان سال را بیشتر ترجیح می دهم زیرا که شادی آن به شادی سال نو متصل می شود.
بر روی جلد سررسیدی که نوشتارهای امسال را می نویسم {دفتر یازدهم (35)} یک مستطیل پلاستیکی بسیار بدرنگ و بدقواره وجود داشت که در همان لحظه ی خریدن سررسید بدجوری در ذوق من زده بود. با خود گفتم که کدام فرد بدسلیقه ای این طرح را برای جلد این سررسید زیبا انتخاب کرده است. اما از آنجاییکه کیفیت سررسید در تمامی جنبه های دیگر مورد نظر من بود، علیرغم این فاجعه ی طراحی، آن را خریداری نمودم.
قبلا به این موضوع اشاره کرده بودم که کارهای من در زمره ی آثار کلاسیک مدرن طبقه بندی می شوند و این یعنی اینکه اگرچه در عصر کنونی نوشته می شوند اما جوری تهیه شده اند که برای همیشه (یعنی برای برهه ای طولانی در آینده) خوانده شوند.
محمدعلی فروغی در کتاب مشهور سیر حکمت در اروپا جزء نخستین افرادی است که محققین ایرانی را با چهره های جدید فلسفه در جهان آشنا می کند. این کتاب مشتمل بر دو بخش (جلد) است. در بخش نخست، او از چهره های فلسفی یونان باستان آغاز نموده و تا دکارت فیلسوف فرانسوی و کتاب مهمش یعنی کتاب «گفتار در روش» کار را استمرار می دهد و ترجمه ی این کتاب را از فرانسوی خود انجام داده و گویا علت غایی برای نوشتن همین کتاب (سیر حکمت در اروپا) ترجمه ی گفتار در روش بوده است.
سرمایه گذاران از عبارتی تخصصی استفاده می کنند با عنوان «نقطه ی سر به سر» و این نقطه یعنی جایی که تمامی هزینه ها بتوسط درآمدهای اولیه پوشش داده شده و از آن نقطه به بعد کسب و کار و یا پروژه ی مزبور با تراز مالی مثبت شروع می کند به آغاز سودآوری. گویا از آن نقطه به بعد است که می توان قایل به سودآور بودن یک اقدام بود.
چند روزی است که پروانه ها به شهر تهران هجوم آورده اند و حقیقتا چه چیزی جذاب تر از هجوم پروانه ها. همگی شان از گونه ای زردرنگ و خالخالی هستند که برای شخص من حس نوستالژیک عمیقی به همراه دارند. در کودکی این قسم پروانه ها را کمتر از نزدیک می دیدم، بلکه بیشتر در ویدئوهایی مرتبط با طبیعت و یا در فیلم ها. نه خیلی بزرگ هستند و نه خیلی کوچک و شاید از نظر مثالین دقیقا همان چیزی باشند که از پروانه انتظار داریم.
دیروز یکی از همکلاسی های دوران دبیرستان خود را پس از 16 سال دوباره ملاقات کردم. هنگامیکه از دور می دیدم که از اتومبیل خود پیاده شده و خود را به محل قرارمان می رساند، با صدای بلند خطاب به او گفتم: تو «ماشین زمان» من هستی، چونکه قرار است مرا به 16 سال قبل ببری.
در سوراخ هواکش هود آشپزخانه ی من گنجشک ها لانه کرده اند. از ابتدای بهار بشکل پررفت و آمدی به درون لوله ی هواکش آمده و لانه را ساختند و اکنون نیز تعدادشان بیشتر شده است. من خود شخصا نگران آن ها بوده و همواره مراقبم که کسی هود را روشن نکند و آسیبی به آن ها وارد نیاید.
همه ی ما در زندگی رویاهایی برای محقق ساختن داریم. این رویاها شرایطی را فراهم می کنند که بخواهیم انگیزه مندانه به سمت و سویشان حرکت کرده و در این میان چیزهای زیادی را تجربه نموده و سرآخر نیز چیزی شویم. اما بعضا همین رویاها سبب ساز می شوند که آدمی به چیز زیادی در زندگی نایل نیاید.
از ترس اینکه روزی به خود بیایم و ببینم که دستاوردی درخور استعدادهایم نداشته ام، بیشتر و بیشتر کار می کنم و همین مسئله مرا فِسُرده می کند.
یک سِری غلط نگارشی موذی در نوشته های قشر تحصیل کرده ی ما به وفور دیده می شود که در این نوشتار قصد دارم به سه مورد از آن ها اشاره کنم.
یکی از دوستان در حال جدایی از همسر خود است. او یک پسربچه ی سه ساله دارد و به احتمال زیاد حضانت فرزند را خودش بر عهده خواهد گرفت. از نظر مالی وضعیت مناسبی دارد اما هیچ کس و فامیلی در این کشور نداشته و به درجاتی نیز از افسردگی مزمن رنج می برد. در این گیر و دار جدایی از من خواست که دو، سه روزی صبح و بعدازظهر به خانه شان رفته و از پسرش نگهداری کنم تا او بتواند به کارهای دادگاهی اش برسد.
زندگی بنا بر ذات حقیقی اش آبستن درد، رنج و غم است. همه ی ما (بلااستثناء) بر مدار دردها، رنج ها و غم ها زندگی می کنیم. این سه پایه حضور دارند تا ما بر سر آن ها رفته و قدبلندتر شویم و اگر روزی دستمان به خوشی، آرامش و شادی (ولو لحظه ای و اندک) رسید، آنگاه قدر این سه گانه ی بی قیمت را بیشتر و بیشتر بدانیم.
گروه موسیقی راک پینک فلوید که یکی از معروف ترین و تاثیرگذارترین گروه های تاریخ موسیقی جهان است، در یکی از کارهای خود با عنوان «بازگشت به زندگی» داستان فرد عاشقی را روایت می کند که در خیال خود در حال گفتگو با معشوق بوده و از او شِکوه و ناله می کند. معشوق ماجرا گویا عاشق مزبور را رها کرده و دل به عشق فرد دیگری سپرده است.