زندگی مهمترین چیزهای هستی ما را از کفمان ربوده و سپس با وقاحت تمام به جریان خود ادامه می دهد. این را من جریان تاراجگر زندگی می نامم. زندگی ما را نابینا می سازد، ما را فلج می کند، ما را ورشکسته ساخته و یا عزیزانمان را از ما می گیرد، اما دوباره فرداروز سپیده دم می آید. زندگی تا بدین حد بی چشم و روست.
آفتاب در نخستین روز نابینایی ما می تابد، روز در اولین صبحگاه فلج کامل جسم ما آغاز می شود، همهمه ی زندگی در روز یکم ورشکستگی ما از پشت پنجره ها شنیده می شود و شب هجران عزیز از دست رفته، دوباره به سحرگاهی آغازگر متصل می شود و به گمان من زندگی تا بدین حد بی شرم و حیاست.
او وقعی به ما نمی دهد. او نگاه نمی کند که منِ مصیبت دیده دیگر نمی خواهم که دنیایی در پس این مصیبت وجود داشته باشد. و من می خواهم تکرار کنم که زندگی تا بدین میزان بی مروت و بی حیاست. از ما می گیرد اما دوباره چشم در چشم ما به وقاحت خویش استمرار می بخشد.
جیب ما را می زند، ما را از پشت خنجری می کند، اما دوباره روبرومان می نشیند و نظاره می کند که چگونه پیکر لرزانمان در ضعف پا به پای این جریان پیوسته و مکرر تلو تلو می خورد و نهایتا دوباره این زندگی است که با بی خیالی تمام خود را در مقابل دیدگانمان جریان می بخشد:
زندگی حقیقتا بیش از تصور هر کسی بی چشم و روست و گویا تنها این پایداری ماست که این چشم ها را از حدقه بیرون آورده و آن رو را سیاه باقی می گذارد…
تلخیص دنیایی از گله گذاری از این گیتی پهناور و هدایت به خود باوری و استقامت،تنها از قلم آموزگاری آهنج میتراود…
چکار میشود کرد