همه ی ما در طول زندگی خود به دلایل متفاوتی لحظات و یا روزهایی داریم که در آن مواقع گمان می کنیم اینجا دیگر آخر خط است. ما گمان می کنیم که دیگر جریان زندگی استمرار نخواهد یافت و برای ما زندگی دیگر بس است. ما گمان می کنیم که دیگر از عهده ی زندگی و دردها و رنج ها و غم های مرتبط با آن بر نمی آئیم. ما گمان می کنیم که دیگر همه چیز تمام شده است و امروز یکی از آن دست روزها برای من بود.
در اثر تقلاهای 15 – 16 ماه گذشته حسابی ملول و دردمند بودم و در اثر اتفاقاتی ناخوشایند یکی از مهمترین برنامه های من بی نتیجه ماند. احساس کردم که به ده سال گذشته پرتاب شدم و بقول معروف کمر من شکست. در خیابان به سمت منزل نمی توانستم که جلوی اشک های خود را بگیرم. با کف دست صورتم را پاک می کردم تا زمانیکه به خانه رسیدم.
در را با دستی لرزان بستم و همانجا پشت در نقش بر زمین شده و غرقه در غمی نفسگیر های های گریستم. ضجه می زدم؛ حقیقتا ضجه می زدم. هیچ چیزی نمی توانست مرا به جریان سابق زندگی بازگرداند. با شنیدن یک جمله و یک حادثه ی غیرمترقبه تمام رویاهای من نقش بر آب شده بود.
تا ساعت ها نگاه کردن به یک عکس، مرور یک خاطره، شنیدن یک قطعه ی موسیقی و یا چیزهایی مشابه سبب می شد که چشمانم تر شود و من دوباره بلرزم. اما در کل وقتی بر می گردم و به این همه سال زندگی فکر می کنم، دو جین از این روزها را به یاد می آورم. روزهایی که بالاخره شب می شوند و شب هایی که بالاخره دوباره صبح خواهند شد و روزهایی که بالاخره این شکلی نخواهند ماند.
12429