پریشب در حین بازگشتن به خانه از محل تدریس، حال روانی مساعدی نداشتم. جهان برای من دلهره آور و تاریک بود. در این دست مواقع، انسان امید خود به خویشتن را از دست می دهد. او گمان می کند که جهانش رو به پایان بوده و دیگر صبح سپیدی از پسِ این تاریکیِ فراگیر وجود نخواهد داشت.
با استیصال تمام خود را از جمعیت انسان ها منفک کرده و به یک بوستان محلی پناهنده شدم. همه چیز دردآور و حشتناک بنظر می رسید، من می لرزیدم و حتی گمان می کردم که توانایی رساندن خود به خانه را ندارم. بهرحال لازم بود که محل را هر چه سریعتر ترک کنم و خود را پیش از نیمه ی شب به منزل برسانم.
سرآخر به منزل رسیدم و برخلاف تصورم حالم شروع به بهتر شدن نمود؛ تا فردای آن روز که سپیده ی صبح دوباره درخشیدن گرفت و من روز را با بهجت و شادمانی ویژه ای به انتها رساندم. دیشب دوباره در حین بازگشتن به خانه از محل تدریس خود را به همان بوستان محلی رساندم.
همه چیز تغییر کرده بود. جهان برای من جای لذت بخش و شگفت انگیزی می نمود. این خیلی عجیب بود زیرا که در عرض یک روز، میل به جاودانه ساختن زندگی در من فوران می کرد. من سرشار از امید خود را به منزل رساندم و هم اکنون در این روز گرم تابستانی اینجا نشسته ام.
این اتفاق را که شاید بتوان آن را نمونه ی کوچک شده ی زندگی دانست، «رویداد پارک» نامگذاری کرده ام. قصد دارم هر زمان که درگیر دلمردگی های منتج از احوالات جهان شدم، نام رویداد پارک را با خود تکرار کنم. رویدادی که تحقق می یابد و بنا بر طبیعت احوالات روانی آدمی، حال ما را از بد به خوب و خوبتر رهنمون می شود.
12249