در محفل برگزار شده ی یک جشن ازدواج در سرای باغ در حال قدم زدن بودم که ناگهان چهره ای آشنا، مرا به خود آورد. تاجری بود که چند سالی قبل با وی آشنا شده بودم. او مرد بااستعدادی است اما متاسفانه در خلال زندگی از داشتن حلقه ی دوستان خوبی همچون خودش محروم بوده است. او در زندگی با افرادی حشر و نشر داشته که مهمترین مسئله ی زندگی برایشان دارایی های مالی بیشتر و بیشتر بوده است.
وقتی مرا دید چشمانش برق زد. چراغ عشق به دانش علیرغم این همه سال فعالیت اقتصادی همچنان در نهاد وی روشن است. از من پرسید که چه کار می کنم. من هم گفتم که همچنان درگیر تحقیقاتم هستم. پیاز داغ مطلب را زیاد کردم و با نوعی لحن طنزآمیز بیان کردم که مرزهای علم را به جلو می برم.
او پس از شنیدن سخنان من با لحنی که به نظر می رسید تقلبی است، جمله ای را گفت که مطمئنا خودش نیز باوری بدآن نداشت اما انگار لحظاتی خواست که نقش دیگرانی را بازی کند که خودش همواره در زندگی با آنان مواجه بوده است. در نگاهش خواندم که می خواهد با من جوری رفتار کند که سابقا با خودش رفتار شده است. او با نوعی حب و بغض آشکار و با قسمی از لرزش صدا و دَوَرانِ مردمک چشم ها گفت: “عاقبت مستاجر سبزی فروش خواهی شد!”
{البته سبزی فروشی که به ظن من خود نوعی تاجر زحمت کش در ابعاد کوچک است، دقیقا همچون همین آشنای پول دوست که متاسفانه گویا همکاران خود را از جایی در کنه قلب خویش قبول ندارد!!!}
این خاطره را نقل کردم که بگویم تا چه حد نداشتن دوستان خوب که دارای ارزش های یکسانی با ما باشند، می تواند ما را به سیر قهقرا ببرد. دوست 70 ساله ی من به اندازه ی کافی مستعد بود که خود را وقف دانش کند، اما قرار گرفتن در جمع یک سری کاسب، اینگونه در گذر زمان مجموعه ی ارزشی وی را دگرگون ساخته و او را مسخ کرده است.
او که بخاطر استعدادهای ذاتی اش می توانست یک محقق تراز اول باشد، اکنون اینگونه رفیق ناباب وی را به یک تاجر درجه سه مبدل ساخته است. او به من گفت: با استعدادی که تو داری می توانی براحتی ثروتمند شوی… و من هم در جواب گفتم که من خود را فردی ثروتمند می دانم اما تعریف ثروت برای من چیز دیگری است.
دوست تاجر من مستأجر نیست و چند واحدی آپارتمان در مناطق اعیان نشین تهران دارد ولی مضحک اینکه وقتی با هواپیما به اطراف تهران نزدیک می شوی، مناطق به اندازه ی یک سر سوزن دیده می شوند، چه برسد به خیابان ها، کوچه ها و نهایتا واحدهای آپارتمانی! دوست تاجر من فکر می کند که آپارتمان چیزی قیمتی است اما او مسلما اشتباه می کند.
هیچ چیزی به اندازه ی یک معادله در علم ارزش ندارد. از چند قرن پیش سرزمین ها بنا شده و ویران گشته اند اما F = ma همواره پاینده و جاودان مانده است. F = ma است که بر اساس آن هواپیما ساخته شده و در آسمان می ماند. قدرت F = ma از قدرت تمامی لشگرهای جهان و از قدرت تمامی بانک های دنیا بیشتر است و من مطمئنم که دوست تاجرِ ره گم کرده ی ما این مسئله را به خوبی می داند حتی اگر در این سن و سال جرات اقرار به آن را نداشته باشد.
چه مطلب به موقعی بود برای من!
درود بر شما، رُز عزیزم؛
از این بابت حسابی خرسندم…