الف) اگر بخواهم از میان تمامی سال های زندگی ام، گروهی از سال ها را بعنوان بهترین سال های تمامی ادوارِ این زندگی معرفی کنم، پاسخ من قطعا 4 سال دبیرستان خواهد بود. حقیقتا سال های دبیرستانس، بهترین سال های زندگی من بودند. همین حالا که به آن روزها فکر می کنم، اوفوریای عجیبی در دل خود احساس می کنم.
دبیرستان ما با آن ساختمان خوش ساختِ آجر سه-سانتی با آن تابلو کاشی کاری شده بر فرازش… و از همه مهمتر مدیریت مدرسه: آقای نون. میم. که به وی عشق می ورزیدم و او نیز ارادت ویژه ای به من داشت. عشق و ارادتی که این رابطه را سال ها حفظ کرد ولی همچون هر چیز دیگری که روزی حیاتی دارد و روزی نیز مرگش از راه می رسد، این رابطه نیز تقریبا به دست فراموشی سپرده شد.
حیاط مدرسه و درخت های سبزرنگش در فصل بهار مهمترین تصویر من از ساختمان مدرسه را رقم زده است. روزهای داغ، پنجره های بلند، پرده های سبزرنگ، هیاهو کلاس ها، میزها، صندلی ها، درس ها، امیدها و آرزوها. دلم می خواهد که به آن سال ها برگردم. سال هایی که مهمترین غم زندگی من تعطیلی مدرسه ها بود.
من عاشق مدرسه و هر چیزی در ارتباطِ با آن بودم: رقابت ها، دوستی ها، تعلق خاطرها، همه و همه در دورانی که بیش از هر زمان دیگری زندگی را جدی می گرفتم، زندگی را دوست می داشتم و به نتایج درخشانش باور داشتم. دبیران مدرسه پیامبران من بودند. هرگز در مخیله ام نمی گنجید که دبیری اشتباه کند. آن ها را با تمامی کم و کاستی هایشان دوست می داشتم. به آن ها و شغلشان عشق می ورزیدم و حالا دلتنگ آن ها هستم.
ب) کابوس های “دوری از مدرسه” هرزچندگاهی شب ها به سراغ من می آیند. کابوس های عجیبی که شاید ریشه در عدم رضایت من از (کیفیتِ) تحصیلات آکادمیکم داشته باشند، اینکه مایل بودم تا در بهترین مراکز آکادمیک جهان ادامه تحصیل دهم، اما این مهم محقق نشد و مجبور شدم که به ساده ترین آن ها رضایت دهم.
کابوس ها برایم غریبند. خود را می بینم که در مدرسه تنها مانده ام. هیچ کس نیست. دوستانم همه رفته اند و من یکه و تنها مشغول امتحان دادنم. در کابوس ها می دانم که از اینجا فارغ التحصیل شده ام اما نمی دانم که چرا اینجایم. می بینم که مجبورم برخی امتحانات را دوباره بدهم و من نگرانم که شاید نتایجم مثل بار اول خوب نشوند. گاهی اوقات می بینم که دوستان سابق همه بزرگسال هستند و من تنها عضو خردسال کلاسم. با هم می گویند و می خندند و نگاه هایی به من می کنند و من همچون نوجوانی شرمسار در میان آن ها تلاش می کنم که خودی نشان دهم.
در برخی کابوس ها محلِّ تعجب و توجه همگانم و احساس می کنم که در موقعیت برتری قرار دارم اما نیک می دانم که همه چیز موقتی است و پیش از آنکه من بخاطر آنچه که هستم ستایش شوم، به خود آمده و می بینم که کسی دور و اطراف من نیست. اگرچه اسم کابوس بر روی این خواب ها نهاده ام، اما آن ها را نیز دوست می دارم. مادامیکه کابوس مدرسه را می بینم خوشحالم که هنوز در ناخودآگاهم با آن محل رویایی در ارتباطم. پس، یاد باد آن روزگاران، یاد باد… (حتی در کابوس!)
یاد دوستان همکلاسی ام بخیر. قهر و آشتی های دوران دبیرستان، حال و هوای خودش را داشت. عشق و نفرت ورزیدن ها به هم! نوجوانانی با دغدغه های گوناگون! با دغدغه ی شغل آینده! کت و شلوارهای سرمه ای یک دست! همه تازه بالغ! پسربچه های تازه بالغی که اَدای مردان را در می آورند. با سبیل ها و ریش های کم پُشت. با جوش های روی گونه ها! پسربچه های دبیرستانی بوی خاصی می دهند. صدایشان گوش خراش تر از هر زمان دیگری است، اما قلبشان پاکِ پاک. اُعجوبه هایی هستند بین کودکان و مردان…
ج) واقعا نمی دانم که چرا دوران دبیرستان تا به این حد برای من مهم بوده است. ورود به دبیرستان و خروج از آن 2 نقطه ی عطف زندگی مرا می سازند و من هر دو روز را به نیکی به یاد می آورم جوریکه انگار همین دیروز بود. بویژه سال چهارم، تاثیر شگرفی بر نهاد من گذاشته است: سال آخری که در مدرسه ایم! برای یک نوجوان 19 – 18 ساله، 12 سالِ تحصیل تقریبا 80 درصد زندگی اش را شامل می شود. این زندگی می رود که وارد فاز جدیدی شود.
نیک به یاد دارم که سال آخر تا دیروقت در مدرسه می ماندیم. برخی روزها که از مدرسه بیرون می آمدیم نه کسی در حیاط بود و نه کسی در حوالی مدرسه ی ما که در کوهپایه قرار داشت و آن زمان ها منطقه ی خلوتی بود. در زمستان که هوا زودتر تاریک می شد، خروج از مدرسه در هوای مه آلود، ابهت ویژه ای به رویدادها می داد. چراغ های مدرسه در آن تاریکی ها! اتاق هایی که از دور مشخص بود که کسی در آن ها نیست، ذوق خاصی در دل بوجود می آوردند. صدای جارو زدن حیاط مدرسه مرا سِحر می کرد. صدایی با فرکانسی خسته!
د) اگرچه دلم می خواهد دوباره به آن روزها برگردم اما مایل نیستم که شرایطی را فراهم کنم تا همه ی دوستان آن روزها دور هم جمع شویم. مدت زمان زیادی از خروج من از دبیرستان نگذشته است، فقط 12 سال (خرداد 82). سابق بر این هم گفته بودم… دلم می خواهد تمام آن خاطرات دست نخورده و معماگونه برایم باقی بمانند.
دلم می خواهد 50 سال بعد همچنان خاطرات جادویی آن مدرسه ی دوست داشتنی، شمعی باشد در تاریکی های حوالیِ من. دلم می خواهد چراغ های مدرسه همیشه روشن بمانند تا وقتیکه از آن دورها در هوای مه آلود به آن ساختمان خالی می نگرم، ذوق عجیبی از بهتر بودن در ته اعماق وجود من زنده شود. ذوق غریبی از تمامی عشق های غایب آن روزهای همیشه حاضر…