سهراب در حین تمیز کردن آئینه ناگهان نگاهش به دندان شکسته ی خود افتاد. چند سالیست که دندان او شکسته اما برای درمان آن تلاشی نشده است. خانواده ی سهراب فقیر هستند و پولی برای این دست کارها ندارند. سهراب به خاطر دندان شکسته ی خود خجالت می کشد و همواره مجبور است که در حین خندیدن دست خود را جلوی دهانش بگیرد تا صحنه ی زشتی نزد دیگران هویدا نشود.
چند سال پیش در اتوبوس بود که دندان سهراب شکست. همان موقع که راننده به شکل ناگهانی ترمز کرد و دهان سهراب به صندلی جلوئی برخورد کرد و همان جا دندان جلوئی وی شکست. سهراب حتی اعتراضی نکرد چون می دانست که احتمالا کسی به وی اهمیتی نمی دهد.
سهراب در تابستان ها به همراه مادر خود برای نظافت خانه های دیگران رهسپار منازل افراد متمول می شوند و آن روز صبح آنها مشغول تمیز کردن آپارتمان خانواده ی برازش بودند. سهراب سخت مشغول کار کردن بود و مثل همیشه در حین کار کردن به شکل ناخودآگاه داشت به مقایسه ی وضعیت زندگی خود با وضعیت زندگی آنهایی که خانه هایشان را تمیز می کند، می پرداخت. سهراب همواره خود را مالک و یا فرزند یکی از این خانواده های مرفه تصور می کند و تلاش می کند که لحظه ای خود را جای آنها گذاشته و لذت ببرد.
دیگر وقت ناهار بود که سهراب به همراه مادرش مشغول تمیز کردن اتاق اشکان بودند. سهراب وقتی به میز تحریر اشکان و کامپیوتر روی آن نگاه انداخت، یاد چند سال قبل افتاد که برای داشتن یک ماشین حساب، رویا پردازی می کرد و سرآخر هم بدآن نرسید. در همین افکار بود که قطره اشکی از چشمانش جاری شد. برای آنکه مادر پیرش متوجه نشود سریع خود را به دستشویی رساند تا به صورتش آبی بزند. در همین احوال بود که مادرش داشت برای رفتن او را صدا می زد. اما سهراب میل نداشت که دستشویی را ترک کند زیرا که دستشویی آن خانه را نیز به کل خانه ی محقر اجاره ای خوشان ترجیح می داد…