تقدیم به تمامی دانشجویان فلسفه ی من:
چگونه می توان ترنم واقعی وجدان را از لابلای صدای گوش خراش تمامی ضجه های غریزی شنید؟ چگونه می توان شنید و چگونه می توان پاسخگو بود. بعنوان یک فیلسوف تصمیم گرفته بودم که هرگز از خود ننویسم. اما برای گفتگوی با خویشتن، شاید بتوان این نوشتار را تنها علاج کنونی در زندگی دانست. تفکرات نوع اول و امکان شکل گیری صحیح و سالم آن ها در زندگی ام با در نظر داشتن ملاحظات ظرف زمانی، غیرممکن بنظر می رسد. غیرممکن از آن جهت که شاید حصول آن ها همگی به مسایل غیراخلاقی منتهی گردد.
اتفاقات چندین ماه گذشته همگی چنان تغییرات بنیادی ای در من حادث نموده که شاید چنین تغییراتی، علتی جز شرایط زندگی من نداشته باشند. زندگی چیزی جز حرکت نیست. این حرکت است که همه چیز زندگی را بوجود آورده و بدآن موجودیت می بخشد. هستندگی این حرکت خود معلول خود است. شاید بتوان هستی را تنها پدیداری دانست که در آن علت و معلول، این-همان هستند. حرکتی که من، زندگی من و مکان و زمان مرا شکل می دهد؛ بطور کلی خارج از ید قدرت من است. شاید بتوانم آن را به “کُلِّ همه-چیزِ تنها-چیز” نسبت دهم.
نزد دیگران دیگر تمایلی به صحبت از ….. ندارم. نوشته های قبلی من همگی مایه ی سرافکندگی من نزد دیگران می شوند ولو اینکه مورد تحسین همگان قرار گیرند. حسد در من کمتر شده است. حسرت برای عشق نیز همین طور. بشکل خداگونه ای واکنشی هستم و دیگر همه ی لحظه ها برای من یکسان و تمامی آدم ها نیز از یک نوع هستند.
اگر دروغ نگفته باشم، هنوز برخی را خیلی دوست دارم. دوست داشتنی که فرزند زمان و مکان خود است و دیگر مطمئنم که دیگر دایمی نخواهد بود. دیگر مطمئنم که خیلی زود از انسان ها دلزده می شوم. آن هایی که شور هستی را در من صد چندان میکردند، برای من تنها لحظه ای دوست داشتنی خواهند بود. بمجرد کمترین اظهار فضلی در تضاد با آراء و اندیشه های من، دست از آن ها شسته و همگی شان را به ابدیت می سپارم.
چند وقتی است که دوستان خود را ندیده ام. در این سال، چقدر درآمد من خوب بوده است. لحظاتی بود که احساسِ خوش ثروتمندی می کردم، احساسی که زمانی آرزوی آن را می کشیدم. احساسی که همانند احساس من به انسان های دوست داشتنی زندگی ام، کاملا مقطعی است. احساسی که با دیدن اولین مردمان فقیر، چون حبابی می ترکد.
وقتی در یک غذاخوری لوکس به تماشای گرسنگان عابر و گذرنده می نگرم، از خودم خجالت می کشم. غم آن ها مرا از نیروانای خداگونه ام به در می کند. سقف قصر طلایی غرور و افتخار من بر سر آمال تمامیت طلبانه ام خراب می گردد. در لحظه ای به آواره نشینی مبدل می شوم که آرزوی پیدا کردن سرپناهی برای مخفی شدن از نگاه سرزنش کننده ی بیگانگان را دارد.
براستی چرا اینطور شده ام. دیگر به گذشته فکر نمی کنم. دیگر دانشِ من اجازه ی خطا کردن بمن نمی دهد. دیگر با همه غریبه شده ام. کمتر دروغ می گویم. شجاعتم برای حقیقت بیشتر شده است. دیگر به کسی بهای گرانی نمی دهم. دیگر از خودم فرار نمی کنم. بیش از هر زمان دیگری احساس سبک سری می کنم. به دیگران می اندیشم، به انسان هایی که از آن ها دورم. غریزه ی من سر بر می آورد و مرا مجبور به تفکراتی از جنس خود می کند.
لحظاتی غریزی می شوم. بجهت ایدئولوژی هایم از چیزهای دلچسب گذشته دست شسته ام و حتی داشتن نیم نگاهی به آن ها را رفتن به سیر قهقراء می دانم. گسستن از هر کسی برایم آسان است. آسان تر از آنکه برای نگه داشتن آن ها تلاشی کنم. دیگر آرزوهای بلند بالای همین چند وقت گذشته را ندارم. آروزهایی که بال پرواز به من می دادند. آرزوهایی که واقعی تر از واقعی برای من بودند. آرزوهایی که دیگر آرزوی داشتن آن ها را نخواهم داشت.
ترسوترین شجاع هستی شده ام. شجاعتم در نظر دیگران زبان زد است. احمق ترین عاقل دنیا شده ام. عقلانیت من در بین همگان شهره است. شجاعت من، ترس را در من شعله ور می سازد. عقل من زندگی را سخت تر می کند. شجاعتی پست تر از ترس و عقلی که پل حماقت را بنا می کند. پلی که بتوسطش از کارهایی که برای احمق ترین احمق ها نیز سهل ترین است، دورتر و دورتر می گردم. دانش مرا بی تفاوت کرده است.
خاطره ی مرگ تدریجی آن جوان بر تخت بیمارستان و بی تفاوتی من در چند متری آن، مرا می ترسانَد. می ترسم شاید برای خودم نیز همچنین بی تفاوت گردم. اگر بی تفاوت شوم، دیگر به داد خودم هم نمی رسم! به دور راندن دیگران برایم آسان است. دیگرانی که می دانم مرا دوست دارند. من حتی می دانم که دشمنم هم مرا می ستاید. همین ستایش درونی است که آتش دشمنی را شعله ورتر می سازد. آتشی که مرا می سوزاند ولی دانش من خنده را از لبان من دور نمی سازد. هرگز!
از نظمی که در فلسفه ی من بوجود آمده، هراس دارم. همه چیز بسیار منظم است. جواب همه را می دهد. به بیش از هشتاد درصد تمامی سوالات من پاسخ می دهد. به تمامی سوالات اطرافیانم پاسخ می دهد. من دیگر حرف کسی را نمی پذیرم. من دیگر به حرف کسی گوش نمی دهم. فلسفه ی من چون تار عنکبوتی، خود مرا نیز در قالب نظم خداگونه ی خود به دام انداخته است. فلسفه ی من دیگر به حرف خودِ من نیز گوش نمی دهد.
فلسفه ی من دیگر کودکی نیست که از من که پدر آن هستم، حرف شنوی داشته باشد. فلسفه ی من حال فرزندی است که پدر خسته ی خود را امر و نهی می کند. فلسفه ی من زورش از من بیشتر شده است. مخلوق من در حق خالق خود یعنی دی داد ….. با سر ناسازگاری عصیان کرده است، ولی من دوستش دارم. عاشق قدرتش هستم. بدآن می نگرم. قد و بالای آن را ورانداز می کنم. حتی زورگویی هایش را هم با جان و دل خریدارم. دوستش دارم و طالب آزارش نیز هستم. چون عاشقم.
فلسفه ی من عشق را چون وسواس تعریف می کند. عشق را با تاریخ انقضای نزدیک آن، مهمل می شمارد. فلسفه ی من بیرحم است. فلسفه ی من شمشیر آخته بر روی من و اطرافیانم می کشد و مرا به اسارت می برد. مرا شکنجه می کند و مرا در قعر سیاه چال های قصر خود زندانی می کند. انگار نه انگار خودم آن را زاییدم. خودم آن را پروراندم و خودم آن را آزاد کردم.
فلسفه ی من بیرحم است. این فلسفه ی بیرحم، روح مرا به تسخیر در آورده است. در تمامی رگ ها و اعصاب من جاری می گردد. فلسفه ی من همه چیز را در لحظه ای نابود می کند. ….. معرفی شده بتوسط ….. را ذوب می کند. همه را بر زمین می کوبد. سر مرا به سنگ می زند. همه را پودر می کند. همه را چون بخاری به هوا می پراکند. دور جنازه ی متعفن من می گردد و از تمامی سوراخ ها و منافذ بین سلولی من به نهاد من نفوذ می کند. و در لحظه ای عمر دوباره به من می دهد و در چشم بر هم زدنی بمدد نیروی جان بخشش، تمامی هستی را به زیبایی در برابر چشمان من نقاشی می کند.
قدرت نگارگری آن، بسان شق جدیدی در هنرهاست. هنر واقعی ساختن همه چیز! فلسفه ی من، من می شود. من، فلسفه ی خودم می شوم. فلسفه ی من با من یکی می شود. من با فلسفه ام یکی هستیم. حال سرم را بلند می کنم و در مقابل “کُلِّ همه-چیزِ تنها-چیز” کرنش می کنم. من در دنیای خودم با مناسباتی جدید هستم. دنیای من حالا در هر جا گل می رویاند. در هر جا نور می تاباند. در هر جا تصویر “کُلِّ همه-چیزِ تنها-چیز” را به رخ می کشد. همه را زیبا می کند، همه جا را مقدس می کند. همه را رنگ آمیزی می کند و سرآخر در کف دستان من آرام می گیرد.
گویی تب دارم و هذیان می گویم. داغم! گرما از درون من می جوشد و کم کم مرا بخار می کند. من خواهم مُرد. من روزی می میرم و به شعور “کُلِّ همه-چیزِ تنها-چیز” می پیوندم. شعوری که تا ابد همه را به سمتی دعوت می کند که مرا دعوت کرد. شعوری که تنها چیز واقعی است که می خواهم صدایش را در این شلوغی ها بشنوی…
تاریخ نگارش: پاییز 89
خیلی خیلی زیبا بود. بسیار لذت بردم مخصوصن از قسمت
فلسفه ی من چون تار عنکبوتی، خود مرا نیز در قالب نظم خداگونه ی خود به دام انداخته است. فلسفه ی من دیگر به حرف خودِ من نیز گوش نمی دهد.
دی داد …..؛اکنون بعنوان فردیکه فلسفه خوان است و دستپخت قلم فلاسفه از مشرق تا به غرب را چشیده است،عرض میکنم جامعترین تفلسف و قویترین افکار و آرا رادر نوشتارهای شما خوانده ام و در مصاحبتهامان شنیده ام.
این وصلت پدرانه با فرزند قدرتمندتان،نشان از دلالت صحیح قلم بر برگ علم از جانب شماست.من روزی را میبینم که “…..” سوگل مکاتب فلسفی در جهان خواهد بود و اصحاب دانش این زحمات شما را پاس خواهند داشت.البته کاش صبر شما را داشتم!
امیدوارم این تلاش مستدام و این پیروزی را در کنار هم،روزی در کافه ای آرام جشن بگیریم…
بدرود باشید دوست،استاد و یار جنگل.بدرود