نشانه های خوبی را شاهد هستم که نشان می دهند حال من رو به بهبودی کامل است. چیزهایی را می بینم که دلالت بر این مسئله می کنند که من در حال بازگشتن به دوران اوج خود هستم. گویا در حال رفتنم که پس از یک برهه ی تقریبا یک و نیم ساله، شوم آن چیزی که می توانم باشم.
احساس عجیبی را در نهاد خود حمل می کنم. احساسی با این مضمون که نکند دلم برای این دوره ی نفس گیر تنگ شود. این خیلی خیلی عجیب است. دوره ای که در هر ثانیه ی آن آرزو می کردم که سریعا رخت بربسته و مرا ترک کند؛ هم اکنون قدری با آن الفت پیدا کرده و نگرانش هستم.
این حس نگرانی از جنبه ی دیگری نیز قابل بررسی است. می ترسم که همه ی درس های این دوره را آنطور که باید و شاید از بر نشده باشم. این دوران سخت و تاریک (اگر بخواهم وقت گذاشته و لیستی تهیه کنم) شاید بالغ بر یکصد درس ریز و درشت برای من داشت. حقیقتا از این می ترسم که فراموشکاری من در عملی ساختنِ این تعالیم سبب ساز شوند که من در اپیزود جدیدی شبیه به آن در آینده ای نزدیک گرفتار آیم.
البته شاید هم ترس های من بیخودی باشند. من حتما درس ها را بخوبی آموخته ام زیرا که این برهه می رود که تمام شود. مطمئنم که اگر درس ها را آنطور که باید و شاید نیآموخته بودم؛ این دوره نمی رفت که به انتهای خود برسد.
هفته ی پیش به یکی از دوستان خود می گفتم که حالا من 40 درصد خودِ واقعی ام هستم. اما هم اکنون گمان می کنم که عرض یک هفته این رقم به 80 درصد رسیده است و شاید هفته ی بعد هم…
12440