همه ی ما لازم است که برای مدیریت کردن کنش ها و واکنش هایمان در روابط بینافردی به برنامه ها و رویه هایی مجهز شویم. رویه هایی که گاهی اوقات از جنس بایدها و نبایدها و حتی خط قرمزها تلقی می شوند. یکی از نبایدهایی که شاید مبتنی بر مداقه های عقلانی و مشاهدات تجربی، بسیار لازم است که بدآن پایبند بمانیم مسئله ی گیر ندادن به سایر انسان ها از بهر هرگونه علتی است.
مثلا این درست نیست که بخواهیم به کسی که برای ما جذابیت انسانی دارد پیله کرده و راه و بیراه خود را به او بنمایانیم. این اقدام ما بی شک در میان مدت مسبب رنجیدگی فرد محبوبمان خواهد شد. اما من در این نوشتار مایل هستم که به استثناهای مرتبط با خط قرمزهایمان اشاره کنم.
در علم می آموزیم که هر قانونی استثنایی دارد (و این خود قانونی بی استثناست). در هر چیزی تضاد و پارادوکسی موجود است و این بی شک از بابت مغز دو نیمکره ای ماست. قصد ندارم که وارد وادی فلسفه شوم. می خواهم به استثناء های خطوط قرمز خود اشاره کنم. گاهی لازم است که به انسانی گیر بدهیم. او را مداوما خواهان بوده و به وی اثبات کنیم که نظرش در مواردی، نظرات اشتباهی است.
اخیرا با هنرمندی از آکسفورد آشنا شده ام که بنا بر مشکلاتی در تاریخچه ی زندگی اش از هر انسانی ناامید است. خط قرمز من این اجازه را به من نمی دهد که مداوما سر راه او قرار بگیرم، اما وضعیت اکنون او را یک استثناء می دانم. به او پیله کرده ام و در حال انجام تمامی تلاشم هستم که او را از «نبودن» منصرف کنم.
12441