دم در یکی از خوراکی فروشی های شمال تهران، خانمی با پوشش چادر مشکی، کاملا سالخورده و در عین حال نیازمند (و همچنین آبرومند) بنظر می رسید که ایستاده است تا بتواند نظر کسی را جلب کرده و کمکی هرچند ناچیز دریافت دارد. ناگهان یکی از پسران جوان داخل مغازه به وی درشتی کرد که من البته حرف وی را نشنیدم اما از جواب بانوی کهنسال فهمیدم که تلاش کرده وی را از آنجا دور کند.
پیرزن با صدایی لرزان جملاتی گفت که همه ی آن ها را در لحظه ی شنیدنشان از بر شدم: «چرا دروغ میگی که من هر روز میام اینجا. من کِی هر روز اومدم. جلوی مردم آبرو میریزی. خدا ازت نگذره…» شنیدن این جملات با صدای لرزان و بغض آلود آن زن بی پشت و پناه که ضمنا از لحن صدایش کاملا مشخص بود که به وی تهمت ناروا زده شده و به دروغ چیزی در رابطه اش گفته شده است، آنچنان تلخ بود که حالتی شبیه به حمله ی عصبی لحظاتی بر من مستولی شد.
هنگامیکه بر خود مسلط شدم، از پشت سر، خانم دلشکسته را دیدم که آرام آرام در راستای خیابان از من دور می شود. نگاهی غضب آلود به داخل مغازه به جوانک درشت گو و بی ادب انداختم که احتمالا او نیز از بغض پیرزن حالش خراب شده بود.
پاییز بود و در آن لحظات، هوا رو به تاریک شدن گذاشته بود. با خود گفتم که چقدر زندگی و تجربه پیش از این رویدادِ عصرِ پاییزی برای آن خانم سالخورده به ابدیت پیوسته و چقدر تجربه و درس در آینده منتظر پسرک نشسته است.
12174