گربه ای در کنار یکی از خیابان های اطراف منزلم به پهلو دراز کشیده و مثل سفره پهن شده بود. گربه سانان معمولا به این دست خوابیدن ها عادت دارند. با عشقی فراگیر به سمتش نزدیک شدم تا او را بهتر نگاه کنم. اما هر چقدر به او نزدیک تر می شدم، با عنایت به تکان نخوردن بدنش، بیشتر این نگرانی در من پا می گرفت که احتمالا زنده نباشد.
وقتی بالای سرش رسیدم متوجه شدم که با یک جاندار مرده روبرو شده ام. مورچه ها بر روی چشم و پوزه اش مشغول رژه رفتن بوده و مگسانی نیز آن حوالی گشت می زدند. این اتفاق شوک روانی آزاردهنده ای را بر من تحمیل کرد و علت اصلی این مسئله، غافلگیری من در حین نزدیک شدن به آن مردار بدفرجام بود.
به زعم من گربه سانان زیباترین جانوران این جهان هستند. وقتی انتظار دیدن زیبایی را می کشی و توقع داری که در چند لحظه ی بعد یک گربه ی بانمک سر بلند کرده و در چشمان تو زل بزند، اما نتیجه ی آن چیزی می شود که وصفش در بالا رفت؛ ته دلت خالی می شود. سراب ها نیز همینگونه هستند. تو تشنه ای، آب می خواهی اما نتیجه ی تلاشت چیزی جز شنِ روانِ داغ نیست.
هنگامیکه با احتیاط از کنار جسد آن گربه ی بینوا راه خود را کج کرده و بسوی دیگری می رفتم یاد عده ای از انسان های زندگی ام افتادم. آن ها نیز برای من حکم همین جسد متعفن را داشتند. آنانی که ظاهری جذاب، اما باطنی وحشتناک را با خود به زندگی من آورده بودند. از خود پرسیدم: «چند جسد متحرک تابحال ما را به نزدیکی های خود فراخوانده است؟!»
12173