چند وقت پیش برای اصلاح پیش آرایشگری رفتم که سال ها پیش نیز احتمالا موهای مرا اصلاح کرده بود. پیرمرد تمیز و سرپایی بود که از سرانگشتانش هنرها می ریخت اما بعلت ضعف دید و ماهیچه ها قدرت کافی برای انجام کار دقیق را نداشت و می توانم بگویم که موهای من را به بدترین شکل ممکن کوتاه کرد.
از من در رابطه با شغلم پرسید (که گویا پرسش همیشگی آرایشگرهاست) و پس از پاسخ من شروع کرد به تعریف نمودن خاطراتی از گذشته ی خود که فلانی ها و بهمانی ها نیز مشتری وی بوده اند. تعریف می کرد که وزیر امور خارجه ی دولت ایران در دوران پهلوی دوم، به وی مراجعه می کرده و عده ای از دولتمردان عملا دوست و مشتری دایمی وی بوده اند. با افتخار تمام از دوستی با ایشان یاد می کرد و به خود می بالید که چنین مشتریانی داشته است و حرف های زیاد دیگری از این دست…
گوش سپردن به حرف های وی (که اگرچه خالی از هرگونه فضل فروشی ناشیانه ای بودند – اما این امر در حین مسئله و پس از آن -) احساس ناخوشایندی را در من بوجود آورد: اینکه دستاورد زندگی یک انسان ملاقات با این و آن باشد، اینکه زندگی آدمی خالی از هر گونه دستاورد عینی و مشخصی باشد و بدتر اینکه هستی آدمی خروجی درخشانی نداشته باشد.
بدترین نوع زندگی آنی است که هدفی بزرگ در آن دنبال نشده و ماحصلش چیزی جز یادهای نامرتبط، غیرمدون و پراکنده نباشد. اگر در سنین بالا مجبور باشیم که همچون دوران نوجوانی با کلمات و بُلُف هایمان خود را به دیگران معرفی کنیم، زندگی ما تماما بر سبیل خطا بوده است. خطایی که خیلی از کهنسالان در دوران فرتوتی به آن پی می برند…