در زندگی انسان ها دقت کرده ام و اتفاق های بسیار نادر و باورنکردنی را از نظر گذرانده ام. کارمندی نمونه پس از سال های سال کارمندی، عاشق یک گربه ی خیابانی می شود و درست برهه ای کوتاه قبل از بازنشستگی اش، تمام کار و بار خود را رها کرده و درگیر نگهداری از گربه های بی سرپناه در حیاط خانه ی خود می شود. او به همه چیز پشت می کند تا چیزی را رقم زند که گویا جایی در نهادش همواره مشغول سرکوب آن بوده است: عشق به طبیعت و حیواناتِ بی پناهِ آن!
دانشجوی سال آخر مقطع دکتری رشته ی فیزیک نظری در بهترین دانشگاه دنیا، درست پیش از آخرین امتحان خود، از تحصیل دست کشیده و کار شاعری را شروع می کند. او همواره شاعری خفته در نهاد خود داشته است که هم اکنون بیدار شده است و چیزی جلودار این بیداری نخواهد شد.
دخترکی درست پیش از شب ازدواج با نامزد چندین و چند ساله اش، گوشی تلفن را برداشته و به همسر آینده اش می گوید که حاضر به این ازدواج نیست و قصد دارد که زندگی اش را برخلاف تصور همگان وقف کمک به بیماران در کسوت یک راهبه ی کلیسایی بکند.
این ها نمونه هایی واقعی از اتفاقات این جهانی هستند، اما آخر چرا؟ چرا یک فیزیکدان به همه چیز پشتِ پا زده و شاعر می شود؟ چرا یک کارمند نمونه از یکی از بهترین کمپانی های کشورش اینگونه به تمامی این سال ها آمدن و رفتن ها دهن کجی می کند؟! و آخر چرا یک دخترِ جوانِ زیبارو اینگونه با سرنوشت و بختِ خود بازی می کند؟! آخر چرا؟!
هیچ کس جواب این پرسش ها را نمی داند. پاسخ را باید از خودِ همین عزیزان بشنویم و به گمان من این ها همه محصول عشق های سرکوب شده هستند. عشق به طبیعت تنها چند سالی در لوای کارمندی قابل سرکوب شدن است؛ سرآخر روزیکه این عشق سربرآورد، چیزی جلودار آن نخواهد بود. همه ی سدها روزی می شکنند اگر و فقط اگر بی امان جریان آب سرکوب شده به تقلای خود ادامه دهد تا بالاخره روزی همه چیز را فرو ریزاند.
این اتفاق ها خجسته اند. به هیچ طریقی نمی توان مسیر منتهی به عملکرد طبیعت را متوقف ساخت. طبیعت راهِ خود را می رود و اندرونیات همه ی ما نیز به طبیعت تعلق دارد. ما اگرچه می توانیم ظواهر مصنوعی همچون اداره، دانشگاه و زندگی خانوادگی دست و پا کنیم، اما مکنونات طبیعی هر یک از ما آنچنان قوی اند که نهایتا پیروزی غایی از آنِ آنها خواهد بود.
طبیعت همواره برنده است. عشق به آنچه که طبیعت برای ما مقرر ساخته، نهایتا سر بر خواهد آورد و ما نهایتا آن چیزی می شویم که هستیم. ما نهایتا آن چیزی را دنبال می کنیم که از اندرون بدآن تمایل داریم، حتی اگر سال های سال بین آن گوهره و این تنه دیوارهایی از بتن کشیده باشیم…
12121 – 12120
سلام ،من از مطالبی که در لینکدین میگذارید بسیار سپاسگزارم و تک تک آنها را به دقت میخوانم ولی این مطلب خیلی برایم جالب بود چون مشابه همین اتفاق در زندگی من افتاد و همیشه خودم بدنبال دلیل این تغییر ناگهانی بودم ،بسیار عالی توضیح دادید و باز هم ممنون.
خرسندم و بابت این شجاعت به شما شادباش می گویم…
من هم در درونم همچین چیزی حس می کنم
و با خوندن مطلب شما بیشتر متوجه ش شدم
خرسندم…
من نیز مدتی است که در راه طبیعت خویش گام بر میدارم.
شکستن آن دیوارها بسیار سخت است و آزارنده ی روح اند ولی روحم دارد جلا میخورد…
ممنون
بسیار عالی
ممنون از نوشته زیباتون
زندگی نزیسته هر انسانی روزی از میان روزمرگی ها سر بر خواهد آورد
منم چندسالی در شغل دولتی بودم که به صورت پروژه
راهنمای موزه بودم
سرانجام از موزه اومدم بیرون و رفتم کلاس های لیدری شرکت کردم بعد از گذراندن دوره ۶ ماهه و یک امتحان موفق به اخذ کارت لیدری شدم
و مدت ها کار کردم که امسال هم گردشگری اینطور شد البته ناشکر نیستم این نیز می گذره
مطلبتون بسیار تاثیر گذار و تامل برانگیز بود…..