برای من بعنوان یک متفکر، زندگی کردن یعنی فکر کردن به زندگی و نه زندگی کردن؛ پس برای من، زندگی کردن یعنی زندگی نکردن و این خود یعنی اینکه برای من بعنوان یک متفکر، زندگی یعنی فکر…
در برهه هایی از زندگی خود بر این باور بودم که هر کسی می بایست دورانی از عمر خود را به فکر کردن اختصاص دهد و سپس با یافته های حاصل از آن دوران به امر زندگی کردن بپردازد. هر زمان که ناامیدی از کسب موفقیت در عرصه ی تفکر بر من مستولی می شد، خود را با این اندیشه تسلی می دادم که پاداش من همین گوهرهای ناب مکشوفه ی دنیای اندیشه است که می توانم یک عمر با آن ها به بهترین شکل ممکن زندگی کنم. اما حال این طرز تلقی را برای زندگی یک متفکر درست نمی پندارم.
یک متفکر وقتی اسم خود را متفکر می گذارد و سپس بتوسط این نام نزد دیگران شناخته می شود قطعا رسالت دگرگونه ای برای وی متصور خواهیم بود. ما از یک متفکر انتظار داریم که تمامی زندگی خود را به تفکر اختصاص دهد. پس متفکر قصه ی زندگی باید از پیش از ورود به این فضا به نیکی از این امر مطلع باشد که نقش آن در این سناریو نه بازی نقشی خاص بل تفکر در رابطه با نقش هاست.
شاید نقش یک متفکر در جریان یک نمایش همانند نقش یک منتقد باشد که اگرچه خود نقشی بازی نمی کند اما بازیگران نقش ها بهتر شدن بازی هایشان را مدیون نقدهای وی هستند. پس نقش یک متفکر در تئاتر جامعه کمک به بازیگران این عرصه برای بهتر ظاهر شدن در نقش هایشان از خلال نقد سبک بازی (زندگی) آنهاست.
پس من بعنوان یک متفکر که در نقطه ی صفر (مبدا) زندگی ایستاده ام می بایست بدانم که برای من زندگی همین جریان تفکر است و گریزی از این تفکرات دایمی نیست مگر اینکه بخواهم عامدانه نقش خود را تغییر دهم…
خوب بود افرين