پدرام آن روز صبح در راه مدرسه آرزو میکرد که همکلاسی زورگوی خود را نبیند، چون معمولا اگر او را خارج از مدرسه می دید با هم دعوا می کردند ولی در حیاط مدرسه قضیه تا حدودی متفاوت بود. چون ناظم ها حضور داشتند و معمولا شرایط امن تر به نظر می رسید.
پدارم در دل به سایر بچه ها و یا حتی بزرگسالانی که مشکل وی را نداشتند حسودی می کرد و از خود می پرسید که چه میشد که اگر او نیز مثل آنها هر روز صبح با احساس امنیت از خانه خارج میشد و بدون هیچ دغدغه ای به تحصیل می پرداخت و بعدازظهر هم به خانه باز می گشت.
پدارم آرزو می کرد که همکلاسی زورگویش بمیرد و یا اینکه از این محله اسباب کشی کنند و یا حتی از مدرسه اخراج شود تا دیگر برای او اسباب دردسر نبوده و بدین ترتیب نفس راحتی بکشد.
پدرام هنوز در خیابان طولانی مدرسه محتاطانه قدم برمی داشت که ناگهان دید از کوچه ی روبرو نوجوان زورگو وارد خیابان شد. پسرک در حال خوردن ساندویچ بود و قصد داشت که تا تمام شدن ساندویچ خود همانجا بایستد، چون از اینکه دیر به مدرسه برسد اِبایی نداشت.
پدارم پشت یک ماشین که روبروی یک خانه پارک شده بود خود را قایم کرد و از لابلای شیشه های ماشین به بررسی موقعیت پرداخت. آروز می کرد که پدرش آنجا بود تا با خیال راحت از آنجا با هم عبور کرده و به مدرسه بروند. زنگ مدرسه خورد اما پدرام نمی توانست سنگرش را ترک کند.