وقتی برق رفت و کل ساختمان تاریک شد ناگهان طلا غصه دار شد چون در حال تماشای برنامه ی تلویزیونی مورد علاقه ی خود بود. پدرش از طلا خواست که رفته و فیوز را چک کند چون ساختمان های اطراف برق داشتند و صرفا ساختمان آن ها بود که تاریک شده بود.
طلا شمع را روشن کرد و از پله ها پایین رفت. او آرزو می کرد که مشکل از فیوز باشد تا بتواند ادامه ی برنامه را هرچه زودتر ببیند. سپس پله ها را هرچه سریعتر طی نمود تا خود را به جعبه ی فیوز برساند. اما چون راه پله ها تاریک بود نمی دانست که دقیقا کجاست و آیا اینکه به همکف رسیده است یا نه؟!
طلا احساس میکرد که راه بیش از اندازه طولانی شده است و در همین حین بود که صدای وحشتناکی او را به خود آورد. صدای غرش موتورخانه ی ساختمان بود! طلا متوجه شد که 2 طبقه بیشتر پایین رفته است و خواست که سریعا برگردد که زمین خورد و شمع خواموش شد. طلا از تاریکی می ترسید و با ترس خود را به پله ها رساند که در همین احوال چراغ ها روشن شد.
پدر طلا خود فیوز را زده بود و طلا خود را به پدر رساند و با هم به خانه بازگشتند. در خانه، طلا داشت خاک های خود را پاک می کرد و گلی سعی داشت تلویزیون را با ضربه تعمیر کند تا دوباره روشن شود.