مادرم! مرا در آغوش خود جای بده و از شیره ی جان خود به من بنوشان! همان شیره ای که آدمی را بالغ می کند، زمانی که هیچ خوراک دیگری برای وی یافت نخواهد شد.
مادرم! بگذار همانند دوران کودکی ام در آغوش امن تو جا شوم و همه ی دغدغه های خود را فراموش کرده و به آرامی بخوابم؛ خوابی که از حیات شیرین تر است و برای من پیشکش کننده ی تمام آن چیزهایی است که همواره به دنبالشان بوده ام.
مادرم! دیروز وصیت تو را دیدم و از پاکی نوشته های تو تا پاسی از شب و بامدادگاهان اشک می ریختم، وصیتی که با نام خدا آغازیده بودی و در پایانش از ما پوزش می طلبیدی… آخر چرا پوزش؟! مگر تو همان نبودی که تمامی هستی پرمهر خود را هدر کسان دیگری جز خود کردی و برای من بتی از جنس خدا بودی… ای کاش که ….. نیز به خوبی تو باشد.
مادرم! تک تک لحظات زندگی ام را از عشق تو تغذیه کرده ام، چگونه اکنون می توانم بدون تو زنده بمانم؟! چگونه؟! مگر می شود که درختی را از ریشه برید و منتظر ادامه ی حیات آن ماند؟!
مادرم! در وصیت خود نوشته بودی که وسایلت را به دیگران ببخشیم و از حق های تو درگذریم، اما مگر می شود یادگارهای تو الهه ی بخشش و عطوفت را به این سادگی ها از خود جدا کنیم؟! در این روزگار بداحوالی ات بیش از هر زمان دیگری دلتنگ تو هستم. دلتنگ تمامی آنچه با تو ساختم، از تو گرفتم، با هم آورده کردیم و از هم ستاندیم، دیگر بدون تو این ماجراها را با چه کسی رقم زنم؟!
مادرم! اجازه بده سر کوچک خود را در بالین فراخ تو قرار داده و سیر بگریم که تنها از همین طریق خواهم توانست به تو بگویم که تو کیستی، که بوده ای، چه کرده ای و چگونه خواهی ماند؟!
مادرم! از تو، در تو و برای تو خود را یافته ام؛ بی تو و بدون تو، من که من نخواهم بود، بگذار من نیز همراه تو باشم؛ بگذار که با تو بیایم، بگذار که با تو بمانم…
مادرم! ای گهواره ی جان من، این بار وصیت آخر خود را از زبان من بشنو… بشنو که جهان دیگر بدون تو برای ما امتدادی ندارد…
با تو گريستم….
🙁
Definitely made me cry, what a beautiful sensation, no doubt the pain of grief takes long time to heal