امسال تابستان (تابستان 97) دیگر تقریبا دو سال است که خانه ی پدری را ترک کرده و یک خانواده ی تک نفره برای خود سامان داده ام. دو سال مدت زمان کمی نبود. سالِ اولِ استقلال کاملا متفاوت از سال دوم این رویداد بوده است.
سال اول من خوشحالِ خوشحالِ خوشحال بودم. من توانسته بودم که تعداد زیادی از اهداف، رویاها و برنامه های خویش را در عمل تحقق بخشم. من توانسته بودم که روی پای خود ایستاده و یک زندگی انفرادی را مدیریت کنم.
سال دوم همه چیز خراب شد. من از آغاز سال دوم شدیدا افسرده شدم. دلم برای تمامی جنبه های خانه ی پدری تنگ شد. من حتی دلتنگ مصایب زندگی در چنین خانه ی مقدسی شده بودم.
خیلی عجیب است. هنوز پس از دو سال هنگامیکه همچون همین لحظه ی حالا در «اتاق سرده ی» خانه ی پدری می نشینم و قلم به دست می گیرم، انگار که همیشه اینجا بوده ام. انگار که این دو سال اصلا زندگی نکرده ام. انگار در مسافرتی بوده ام که هر لحظه امکان پایان یافتن آن در نظرم جلوه گر بوده است.
این را می نویسم تا به یادگار برای خودم و دیگران باقی بماند. این امکان ندارد که از ریشه های خود ببریم. من سی سال در اینجا زندگی کرده ام، چطور خواهم توانست که خود را به جای دیگری متعلق بدانم. من به اینجا و تمامی کم و کاستی های این خانه ی کلنگی تعلق دارم.
من روزهایی که اینجا نیستم، گویا در حال از دست دادن فرصت های خوشبختی ام هستم. اینجا فیلم خوشبختی در حال نمایش است ولی من همچون تماشاگری بیرون از در سالن سینما، وقت خود را تلف چه ها که نمی کنم…
12271