روزی چشم گشوده ایم و دیده ایم که در تنی گرفتاریم. یاد حرف کافکا می افتم که می گفت گریزی از تن نیست! تن همچون قفسی است که با زور، این ذهن در آن زندانی و گرفتار آمده است. زشتی و زیبایی، چاقی و لاغری، ضعف و قدرت، بلندی و کوتاهی، همه جبرهایی هستند که ما را به زنجیر کشیده اند.
بعضا از برخی صفات خود می هراسیم و یا به برخی غَرّه می شویم، اما وقتی نیک بیاندیشیم، آن ها را جز تصادفاتی ذاتا جبری و کور، چیز دیگری در نمی یابیم. من زشتم به همان علتی که وقتی به کوهستانی در نزدیکی خانه ام رفتم، درختی را دیدم که در لب جو به زیبایی روئیده است. من زیبا هستم به همان علتی که وقتی درِ خانه را گشودم، دیدم گربه ای کج و معوج، نفس های آخر حیات خود را می کشد و برفِ روی زمین در اطراف جسد نیمه جان آن او، آب گشته است.
این هایی که برشمردم، همه علت تن های متفاوت ما هستند. تنی که به آن عادت می کنیم و آن است که در گام اول، شناسنامه ی ماست. تنی که نداشتنش ممکن نیست. تنی که بودنش، شرط لازم و کافی هستی ماست. هستی ما نه کاسه است و نه آب. هستی ما یک کاسه آب است. کاسه تن است و آب، جانِ ما! ما نه بدون کاسه، مائیم و نه بدونِ آب!
وقتی به شرایط جسمانی انسان ها نگاه می کنم، همه را کاسه هایی ترک خورده ارزیابی می کنم. برخی، ترک های ریز و برخی، ترک هایی عمیق!!! ترک هایی که آب پس می دهند و بزودی کاسه را، از آب تهی خواهند ساخت…
خیلی عالی است ممنون