دی داد

موقعیت:
/
/
متاسفم (118-008)
راهنمای مطالعه

برچسب و دستبندی نوشته:

نویسنده: دی داد

1395-07-23

متاسفم (118-008)

دیروز در چمن های حاشیه ی خیابان بطرز ناگهانی متوجه شدم که دو کلاغ چاق و چله در حال نوک زدن به یک موجود زنده هستند. علیرغم عجله ام برای رسیدن به محل تدریس، چند ثانیه ای توقف کردم تا ببینم که ماجرا از چه قرار است. از همان چند متری محل مزبور دیدم که قربانی این شکار، موشی است که در حال تلاش برای زنده ماندن است. برایم عجیب بود که یک موش با آن همه فرزی و چابکی، اینگونه در چنگال و منقار دو کلاغ دوپا گیر افتاده باشد.

بشکلی کاملا بی اراده محل مزبور را ترک کرده و چند متری به راهم ادامه دادم اما تصویر تلخ تقلاهای موش بینوا لحظاتی دوباره به ذهن من بازگشته و من این را وظیفه ی خود دانستم که بخواهم او را نجات دهم. پس بسرعت برگشته و به درون محوطه ی چمنی دویدم و با گام های محکم دو کلاغ مهاجم را فراری دادم.

هنگامیکه خود را به بالای سر موش زخمی رساندم، پیکر خون آلودش در زیر درختی به پهلو افتاده بود و نفس های آخر خود را می کشید. اشک در چشمانم حلقه زده بود و نمی توانستم که پیکر شرحه شرحه شده اش را بدرستی ببینم. بعد از اینکه جسدش را زیر چند برگ پهن پنهان کردم، تنها چیزی که در آن لحظه ی دردناک توانستم به او بگویم کلمه ی بی ثمر “متاسفم” بود.

من مقصر بودم زیرا اگر بجای کج کردن راه خود از همان ابتدا به سمت کلاغ های مهاجم دویده بودم، موش بیچاره اینگونه جان نمی سپرد. یاد فیلم دیوار از گروه Pink Floyd افتادم: پسربچه ای جان موشی را نجات می دهد، خانواده اش این نجات را برنمی تابد… موش می میرد و او نیز نهایتا مثل هم اکنون من “تب” می کند.

امتیاز شما به این نوشته

0

0

اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
س.ح
س.ح
8 سال قبل

اکوسیستمی دردناک و ناگزیر…

مهرداد
مهرداد
8 سال قبل

درست است، دردناک است ولی طبیعت است دیگر… از سویی آن کلاغ ها هم جهت تامین تغذیه خود به این کار روی آورده بودند همانطور که ما چنین می کنیم، گیاهان را از بین می بریم، جانوران را می کشیم و طبیعت را نابود می کنیم تا بقای خود را حفظ کنیم و در آخر خود در این چرخه به طور غیر مستقیم خوراک سایرین می شویم. بسیار دردناک است ولی گویا همیشه بقای چیزها در عدم چیزهای دگر است. این قضیه مرا به یاد سلول های سرطانی می اندازد که برای بقای خود کل مجموعه را مورد هجوم قرار می دهند و دست آخر بواسطه از بین رفتن مجموعه خود نیز از بین می روند.

دی داد
8 سال قبل
پاسخ به  مهرداد

درست می فرمایید.
اما آدمی است و احساس و احساسات آدمی این دست احتجاجات علمی سرش نمی شود.
برای کلاغ هایی که براحتی می توانند قوت لایموت خود را از زباله دانی ها پیدا کنند، این حرکت دست یازیدن به آن چیزی است که من آن را ناروا می نامم.
تمثیل درستی از سلول های سرطانی مطرح کردید. یاد بودا افتادم که می گوید: “بودن دردناک است.” آنچه که من در این نوشتار بدآن پرداختم اشاره به همین دردناکی بودن و نفس کشیدن است.
از نظر علمی این جهان چیزی نیست جز یک جهان ممکن که از قضا به بهینه ترین حالت ممکنش تحت قوانین تصادفی اش کار می کند، اما من جهان ممکن دیگری را تصور می کنم که بودایش داد می زند: “بودن خوشی آفرین است.”
احتمالا احساسات پاک آدمی به آن جهان تعلق داشته باشند.
و باز احتمالا اینکه علم پتانسیل رساندن ما به آن جهان را داشته باشد…
پس به امید آن می مانیم و کاری هم می کنیم…

کوروش
کوروش
8 سال قبل

یه روز توی یه ساندویچی نشسته بودم که یه خانم مسن با نوه اش که یک دختر 12 الی 13 ساله بود وارد شدند، ظاهری متوسط داشتن، دختر از شدت خوشحالی همینطور که با یه لبخند معصومانه به منوی بالای پیشخوان مغازه نگاه می کرد پاش هم می کوبید روی زمین، برای سفارش غذا و خوردنش صبر نداشت، اما صحبت های مادربزرگ حکایت غم انگیزی داشت: “آقا هات داگ چند ؟ بندری چند ؟ آقا کالباس خشک چی ؟ سیب زمینی ساده چطور ؟ ممنون، ببخشید مزاحم شدیم…” و رفتن…
نمی دونستم پیرزن رو صدا کنم و بهش بگم من حساب می کنم بهش برمی خوره یا نه… پیش خودم گفتم اگه بهش بر بخوره برای بار دوم تحقیر میشه… برای همین اینکار رو نکردم و فقط بغض کردم و تو دلم گفتم متاسفم… حس نفرت از بودن…
هنوز هم که هنوزه از اون ساندویچی نفرت دارم…

دی داد
8 سال قبل
پاسخ به  کوروش

بی نظیر بود…
یک نوشتار کوتاه، یک دنیا سخن حکیمانه…
سپاس بابت اینکه هستید و می گویید.

کوروش
کوروش
8 سال قبل
پاسخ به  دی داد

دی داد متاسفانه این یکی از تلخ ترین خاطرات من هست، چهره ی اون دختر و لبخندش هنوز یادمه و عذابم می ده.

دی داد
8 سال قبل
پاسخ به  کوروش

بزرگترین امور در پرتو بزرگترین عذاب ها رقم می خورند…
به این حس عذاب شما که نشانه ی بیداری وجدانت است، غبطه می خورم.
مطمئن باش که مهمترین جنبه ی این مسئله همان تاثیری است که از این واقعه در وجود شما نقش بسته است.
یک روز با هم به آن مغازه رفته و ساندویچی را به یاد و خاطره ی آن دختر بچه ی معصوم، تقدیم رهگذری نیازمند خواهیم کرد…

بهرانی
بهرانی
7 سال قبل

تجربه های مشابه فکر کنم همه داشته ایم.??? EXistence is Paintful

دی داد
7 سال قبل
پاسخ به  بهرانی

پاینده باشید…