شبی از شب های اواسط فروردین ماه است. پس از یک روزِ پرمشغله از محل تدریس به سمت خانه در حال بازگشتنم. در خودرویی که مرا بسوی منزلم می برد، من در صندلی جلو نشسته ام.
بغیر از من و راننده کس دیگری در اتوموبیل حضور ندارد. هوا مدتی است تاریک شده و ابرهای براقی در آسمان شب به همراه ماه نقره ای، آسمان مسحور کننده ای را در بالای سر شهر بوجود آورده اند. باد هرزگاهی بشدت وزیدن می گیرد و حرکت ابرها را سرعت می بخشد. ما بهمراه هزاران اتوموبیل دیگر در یک جاده ی طولانی درون-شهری در یک ترافیک سنگین به آرامی از شرق شهر به غرب آن رهسپاریم.
باد برگ درختان را با خود به این سو و آن سو می کشد و پولک های سپید رنگی را که از شاخه های گونه ی ویژه ای از درختان منطقه جدا نموده است در هوا و بر سر عابرین شاباش می کند. پنجره های خودرو بجز پنجره ی کنار من تماما بالا هستند و من نیز تحت نوازش باد، سفر جادویی خود را ادامه می دهم. ترانه های مُدِ روز از سیستم پخش خودرو به گوش می رسند و راننده که پسر جوان کم حرفی است هر چند وقت یکبار به سمت من نگاهی می اندازد و من نیز از گوشه ی چشم توامان او را رصد می کنم.
قطره های ریز باران تحت نیروی باد اول به شیشه ی جلوی خودرو برخورد می کنند و سپس شکل دایره ای آن ها به رد درازی در راستای مسیر باد مبدل می گردد. من دستم را از آرنج به لبه ی پنجره و از کف به زیر چانه تکیه داده ام و لحظاتی غرق در اندیشه های فلسفی خود می شوم. راننده به قصد میان بر وارد یکی از خیابان های فرعی می شود و این فرار به سرعت حرکتمان می افزاید. این فرار به چابکی تفکر کردنم دامن می زند و من خود را در اقیانوس بیکران ذهن و روان خود رها می کنم. نخستین چیزی که به ذهنم خطور می کند، یاد فرد محبوبم است. فردی که مرا نمی شناسد و بالتبع هرگز از بودن من با خبر نیست.
در دل احساس ذوق عجیبی می کنم و بعبارتی قند در دلم آب می شود. از همان ته قلبم او را می خواهم. شانس بودن با او! گمان می کنم که او تنها کسی است در این جهان که قدر این فضایل را خواهد دانست. از تمام وجودم در آن هوای خنک، تمیز، شفاف و بادی وجودش را خواهش می کنم. مثل همیشه که فلسفه درمان یاس و سرخوردگی هایم است؛ وقتی از سر نداشتن او مایوس می شوم؛ به امر دست و پا کردن توجیهات فلسفی و تسلی های آن چنانی برای حال خود مشغول می شوم.
ماشینی که در آن هستم سریع تر می راند و باد عجیبی به سرتاسر وجودم می وزد. یک دفعه گمان می کنم که می خواهم پنجره را تا ته بالا دهم. یک دفعه آگاه می شوم که چیزهای دیگری هم می خواهم. دست خود را حرکت می دهم و با تکمه، شیشه ی برقی خودرو را بالا می کشم. حال فضای ساکن درون خودرو با فضای مواج بیرونی تضاد بیشتری پیدا می کند و این ها نیز بنوبه ی خود تضاد خواستن و نداشتن را برایم بیشتر دردآور جلوه گر می سازند. خواهش!
با خود بشکل حزن انگیزی می گویم: وقتی مفعول خواهش تو یک شی است، او را در اختیار می گیری. آن شی خودآگاه نیست و درکی از خواهش تو ندارد زیرا که حتی درکی از خودش نیز ندارد. البته گاهی آن شی متعلق به کسی است که می توانی با راضی کردن آن صاحب و مسئول، به شی موردنظر برسی. مثلا بهایش را می پردازی و یا اینکه آن قدر برای آن فردِ دارنده عزیزی که شی را در اختیارت قرار می دهد که البته در هر دو حال از به دست آوردن یک شی و اقناع شدن خواهشت، احساس شگفتی به تو دست نخواهد داد زیرا که آن شی چیزی نیست که قدردان خوبی های تو باشد.
آن شی اراده ای ندارد که آن را به خواست خود مصروف بهره مندی از تو سازد. آن شی هرچقدر هم که ارزشمند باشد ارزش توجه تو را ندارد زیرا که برای تو ارزشی قایل نیست. پس بدان که هرگز نباید به چیزی که دل ندارد، دل ببندی! اما آن محبوبم، اینگونه نیست. محبوبم این شانس را برایم مهیا می سازد که خود را به او بنمایانم. محبوبم این فرصت را بمن می دهد که با او از خود بگویم و او را شیفته ی خود کنم. محبوبم از آن حیث محبوب من است که می تواند قدردان من باشد؛ از آن جهت دوستش دارم که می تواند لایق عشق من باشد. من آن را دوست دارم زیرا که گمان می کنم کسی است که لیاقت توجهات، محبت ها، دانایی ها و شگفتی های مرا دارد.
اندیشیدن به او حس عجیب اراده و حرکت را در من شعله ور می سازد. مرا به سرعت در جاده های بارانی، بادی، سرد و تاریک به جلو می راند و با این تندیِ گاه افزون، همچنین مرا به سمت پرتگاه ترس هایی هل می دهد؛ که او یک شی بی جان نیست! آیا من نیز به همان میزان محبوب وی خواهم بود؟! آیا او نیز بطریق مشابهی مرا استنباط خواهد کرد؟! آیا او نیز همچون من برای رسیدن به محبوب ایده آلش سال ها تنهایی را برگزیده است؟!
من بر این باورم که سال ها قبل از شناختن او، او را می شناختم. همانی که آرزویم تندرستی و کامیابی اش بود! همانی که یکی از مهمترین دل خوشی هایم زیستن در جهانی فانتزی در کنار او بود و آن هنگام که دیدمش، متوجه گشتم که او خود همان یار زندگی من است. پس آیا او نیز مرا قبل از دیدن من می شناخته؟! آیا او نیز پس از دیدن من به خود خواهد گفت که او خودش است که سال ها می شناختمش؟! آیا او نیز این خواهش مشترک را در دل شب ها به بستر خواب خود برده است؟! آیا او نیز با این یار خیالی اما آشنا، جهان فانتزی خود را می ساخته است؟! که می داند!
***
و اکنون عصری از عصرهای اواخر فروردین ماه است. باد تخته های شیروانی را تکان می دهد و من مشغول نگارشم. همچنان خواهش خود را در دل حمل می کنم و از پرداختن بدان ذوق خاصی را تجربه می کنم. بدعهدی ایام در ذهنم انگاره های عجیبی را رقم زده است. انگاره هایی از شکست! انگاره هایی از غیرممکن بودن وصال و چیزهایی از این دست! او محبوب من است و با محبوب بودنش بمن یاری رسانده است. او بود که در لحظات سخت زندگی با سبک زندگی اش الهام بخش من شد و مرا شبیه به خود ساخت و به پیش برد. دلم نمی خواهد که از فراق دایمی و گمنامی خود در این جا سخن بر لب برانم اما واقع بینی ام می طلبد که به درصدی برای نشدن امور نیز آماده باشم.
ای محبوب من که من برایت گمنامم؛ حتی اگر هرگز مرا نشناسی؛ من تو را شناختم و در خیالم تو همانی بودی که فقط می توانست باشد! ای محبوب من که هرگز نام مرا نشنیده ای، اگر حتی ثانیه ای دلتنگ حضور کسی در زندگی ات بوده ای، من خرسندم که در خیالم خود را بجای آن فرد غایب در خیالت جا زده و مهمان فکر تو در فکر خود بوده ام. ای محبوب من که هرگز چهره ی مرا ندیده ای و صدای مرا نشنیده ای، آن گاه که در رویایم صدایت می کرده ام؛ اگر تا ابد مرا نبینی و صدایم را نیز نشنوی، من خوشنودم که همان کسی بوده ام که شاید ثانیه ای در قلب خود خواسته ای که چهره اش را ببینی و یا صدایش را بشنوی، چهره ای که با چشمانش می خندد و عشق در صدایش در حین بر لب آوردن نام تو موج می زند! ای محبوب من که اگرچه شاید روزی از نزدیک همدیگر را ملاقات کنیم اما غرورم اجازه نخواهد داد تو را در آغوش گیرم، بدان که بارها تو را در خیالم در آغوش گرفته ام، اگر ثانیه ای خواسته ای که کسی تو را با تمام مهربانی هایش در آغوش خود جا دهد.
و اکنون دیگر مدتی است که هوا تاریک شده و من با سرعت هر چه تمام به انتهای روز و ماه و فصل و سال و زندگی نزدیک می شوم. نمی دانم که آیا محبوب خود را روزی از نزدیک ملاقات خواهم کرد یا که نه؟! اما خشنودی من از حضور این خواهش در نهادم است که مرا امیدوار نگاه می دارد. امیدوار به اینکه مثل او بر مشکلات فایق آیم. امیدوار به اینکه مثل او پله های ترقی را طی کنم. امیدوار به اینکه مثل او موفق گردم. امیدوار به اینکه مثل او محبوب و مشهور و متنعم شوم. امیدوار به اینکه مثل او آرامش را تجربه کنم. امیدوار به اینکه مثل او با افتخار از خاطرات خود سخن بگویم و امیدوار به اینکه مثل او باشم.
ولی شاید این خواهش معنای مهمتری برای من نیز داشته باشد. شاید در جاده ی زندگی و سوار بر خودروی بودن، محبوب ما تصویری از خود ما باشد که لحظاتی به اشتباه کس دیگری را بجای او در آن تاریکی ها می گیریم؟! شاید محبوب من همان خود من است! شاید این محبوب همان منِ ایده آلم است که رسیدن به او خواهش تمامی لحظه های عمر این جهانی من بوده است. شاید، من و محبوبم یکی هستیم و بشکلی که من، محبوبمم و محبوبم، من!
نکند که من در انتهای جاده ی این زندگی خود را ملاقات خواهم کرد و عمری در فانتزی ملاقات خودم دل خرسند کرده ام. نکند که من خود را صدا می کرده ام و دوست داشته ام که صدای خود را بشنوم، آنگاه که نام محبوبم را صدا می زدم؟! شاید این خود من هستم که می بایست خود را در آغوش کشم و بسازم آن جهان شگرفی را که در آرزوی ساختنش با محبوبم بودم. شاید من همان مفعول خواهش هایم باشم. شاید من همان کسی هستم که از خود بایستی خواهش کنم که محبوب خویش باشم و با وصل به خویشتن تمامی خواهش هایم را برآورده سازم. که می داند؟!
درمان شوپنهاور
اروین دی. یالوم…
Great Daydaad
بینهایت زیبا بود دی داد عزیز، در جنگ و صلح اثر ماندگار لئو تولستوی، زمانی که شاهزاده اندرو در حال مرگ است، میفهمد چقدر زندگی و در واقع، خودش را دوست دارد، آنقدر که هرچیز دیگری در نظرش بیارزش جلوه میکند. سپاس از شما بابت آفرینش این قطعهی بینظیر فلسفی-ادبی.