اکثر آن چیزهایی که در زندگی بخاطرشان خود را می آزاریم، واقعیت ندارند. گویا گونه ی آدمی یاد گرفته است که اسیر توهم های خودساخته ی خویش شود.
کسی پس از فراغت از تحصیل دبیرستان، وارد دانشگاه نمی شود و از سر شوک حاصل از این شکست، تمام زندگی خود را به بطالت می گذراند.
کسی در ازدواج خود شکست می خورد و تا پایان عمر، رخت عزا به تن می کند.
کس دیگری نیز کسب و کار خود را از دست می دهد و پس از آن دیگر نمی تواند که چونان یک آدم معمولی روی پاهای خود بایستد…
همه ی این آدمیان خود را بخاطر چیزی می آزارند که وجود خارجی ندارد.
دانشگاه چیست؟! یک فضای ساخته شده بتوسط آدمی. مکانی که اصالتش را از ما می گیرد و هیچ ربطی به واقعیت جهان ندارد. اگر ما بخواهیم، دیگر دانشگاهی وجود نخواهد داشت. ما درب دانشگاه ها را باز کرده و خود نیز می توانیم ببندیم! دانشگاه یک اختراع بشری است، پس چرا بخاطر آنچه که وجود خارجی اصیلی ندارد، خود را بیازاریم؟! دانش حقیقت دارد، اما دانشگاه نه؛ پس چرا می بایست خود را بخاطر نبودن در آنچه که موهومی است، آزار دهیم؟!
ازدواج چیست؟! یک برگه کاغذ امضاء شده! این امضاها و این رسوم همه ساخته و پرداخته ی خودِ آدمی هستند. در جهان چیزی به اسم ازدواج معنا ندارد. هیچ دو موجودی عشق خود را قراردادی نمی کنند. عشق حقیقت دارد، اما ازدواج نه؛ پس چرا خود را بخاطر آنچه دروغین است و ربطی به جهان ندارد، برنجانیم؟!
کسب و کار چیست؟! مجموعه داد و ستدهای مابین آدمیان که جنبه ی حقوقی به خود گرفته است! این نیز دوباره از ابداعات بشر است. پول شری است که محصول بی خردی مردمان است. دارندگی حقیقت دارد، اما کسب و کار نه؛ پس چرا دوباره خود را برای هیچ و پوچ اذیت کنیم؟!
من بر این باورم که دغدغه ی آدمی می بایست برای چیزهای اصیل زندگی باشد، نه سنگ و کاغذپاره و تکه آهن… بلکه دانش، عشق، دارندگی و نهایتا در پس همه ی آنها، برازندگی…
تنها خردمندانند که از چیزی که می دانند،صحبت می کنند.
نوشتار شما آرمانی نبود،نیازمند تاملی به طول یک آرمان است!
باز هم زیبا