دیروز یکی از همکلاسی های دوران دبیرستان خود را پس از 16 سال دوباره ملاقات کردم. هنگامیکه از دور می دیدم که از اتومبیل خود پیاده شده و خود را به محل قرارمان می رساند، با صدای بلند خطاب به او گفتم: تو «ماشین زمان» من هستی، چونکه قرار است مرا به 16 سال قبل ببری.
حقا که احساس عجیبی بود. فردی را که بمدت 4 سال تمام وقت می شناخته ای و یکی، دو سال نیز با او پشت یک نیمکت می نشسته ای، نهایتا در یک روز از او جدا شوی و 16 سال بعد او را دوباره ملاقات کنی. گاهی زندگی به اندازه ی فاصله ی بین دو دیدار، به قدر یک عمر کوتاه می شود و این بسیار بسیار عجیب است.
زندگی در این شانزده سال برای هر دو ما غریب ترین بازی ها و سناریوها را ترتیب داده و ما پس از چرخیدن و چرخیدن و چرخیدن دوباره در این نقطه به هم رسیده ایم. از قضا محل ملاقاتمان خیلی (از نظر مکانی) نزدیک به محل دبیرستان بود و این مسئله شوق دیدار و شور و هیجان ما را افزوده بود.
وقتی داستان زندگی اش در این شانزده سال را برای من بشکل خلاصه تعریف کرد و اینکه از بابت برخی ناراحتی های خلق و خو مجبور شده بود که تحصیلات خود را ناتمام گذاشته و از نروژ به ایران بازگردد، به خود دوباره این حقیقت را نهیب زدم که زندگی چیزی فراتر از خواست های هر یک از ماست.
ما خواست داشته و مطالبه می کنیم اما آنچه که به ما داده می شود، شاید بسیار بسیار متفاوت از خوشایندهای ما باشد. می گویم متفاوت زیرا که نمی دانم در کل برای ما چه چیزی خوب و یا چه چیزی بد است. خوبی و بدی اختراعات ما هستند و چه کسی می داند که چه چیزی برای ما خوب و یا آنکه چیز بدی است.
شانزده سال چیزی قریب به چهل و چند درصد تمام زندگی افراد سی و چند ساله است و ما در هنگام پیاده روی و گفتگو (ولو آنکه از هم مخفی می کردیم) هر دو به این مسئله نیک متوجه بودیم که چقدر عمر بس ناجوانمردانه تند می گذرد: در یک دیدار دو نوجوان پرمو و در دیدار بعدی دو فرد نسبتا کم مو.
12572