در یک مهمانی دوستانه و خانوادگی، آقایی حضور داشت که برای بار دوم بود که او را می دیدم. پوششی مُدِ روز داشت، قدبلند، چهره ی پسندیدنی (از نظر عمده ی افراد جامعه)، صدایی گیرا و از همه مهمتر لبخندی که از لبش جدا نمی شد. بدون هرگونه دلیل خاصی او را دوست نداشتم.
نه از این جهت که با او احساس رقابت داشته باشم، اصلا و ابدا؛ اما حضورش مطلوبِ من نبود و احساس می کردم که نمی توانم با او در ارتباط قرار بگیرم. علت اصلی این بود که او را از نظر فکری نابالغ و مجسمه ی عوام بودگی ارزیابی می کردم. احساس می کردم که آدمی سرخوش است و مهمترین دغدغه اش در زندگی این است که کفش تازه اش را با کدام شلوارش سِت کند.
پس از شام فرصتی فراهم شد که همه دور هم جمع شده و گفتگوهایی بینمان رد و بدل شود. من مثل همیشه بحث را به سمت مسایل چالشی و بنیادین بردم تا این آقای سطحی و بی درد را به چالش بکشم، اما پس از چند پرسش متوجه شدم که تمام تصورات من راجع به این فرد نادرست بوده است.
او تقریبا از سال های آغازین جنگ تمام اعضای خانواده خود را از دست داده و بدترین انقلابات عاطفی و خانوادگی را از سر گذرانده بوده است. از اینکه می دیدم او همچنان سرپاست تعجب می کردم، چه اینکه ببینم او همچنان می تواند که بخندد!
دوباره یاد این مثل انگلیسی (یادگار جورج الیوت) افتادم که یک کتاب را از روی جلد آن نباید قضاوت کرد. حقا که انسان موجود پیچیده ایست… بعضی ها نهرهایی با عمق اقیانوس اند…