از یک طرف افراد قوی می توانند دیگران را مجبور و مجاب کنند و از طرف دیگر نیز افراد بسیار ضعیف و مظلوم. من در این نوشتار شق دوم را مدنظر دارم.
یک پیرزن سنتی با کفش های پلاستیکی که بجای کلیپس روسری خود را با سنجاق قفلی بسته است و عینکِ ته استکانی شکسته ای بر چشم دارد که دسته اش را با چسب نواری چسبانده و خبری از مناسبات دنیای جدید ندارد، با مظلومیت آشکارش، مخاطب را (بشرط داشتن وجدان بیدار) در وضعیتی قرار می دهد که کمکش کرده و هرگونه خواسته ی وی را برآورده سازد.
یک دختربچه ی بدسرپرست که از دارِ دنیا فقط یک عروسک پارچه ای رنگ و رو رفته داشته و خودش نیز موهای نه چندان مرتب خود را با کِش ماست بسته است و آنچنان مظلوم است که چاره ای جز اطاعت بی برو برگرد از دنیای اطراف ندارد، توامان الهه ی قدرتمندی است که مخاطبش را مجبور به اطاعت می کند.
اینکه چیزها بشکل دیالکتیکی از ضدی به ضد دیگر می روند، دوباره در اینجا جلوه گر می شود. نهایتِ ضعف و مظلومیت هاله ی تقدسی می شود در اطراف یک عده ای از انسان ها بنحویکه کسی جرات آزار رساندن به ایشان را ندارد. این عجیب است که آنکس که بغایت ضعیف و آسیب پذیر است با نوعی از تقدس و قدرت در نظرمان جلوه گر می شود.
کمال این مسئله را می توان در نوزادان شاهد بود. آسیب پذیری کودک سبب می شود که همگان از او مراقبت کنند! بی شک آنکه مظلوم و ضعیف است، بنوعی قدرتمند می گردد. مثل نگاه پدری سالخورده و فرتوت که سرکش ترین فرزندش را نیز رام خود می کند…
آیا این قدرت مظلومیت، از ترحم دیگران حاصل میشود؟
بجای ترحم بهتر است که از واژه ی همذات پنداری استفاده کنیم…