دی داد

موقعیت:
/
/
فرشتگانی با بالهای شکسته… (018-008)
راهنمای مطالعه

برچسب و دستبندی نوشته:

نویسنده: دی داد

1395-01-31

فرشتگانی با بالهای شکسته… (018-008)

بعضا در سطح جامعه بانوانی را می بینم که از طبقه های بسیار پایین اجتماع هستند. از نگاه کردن به چهره های دردکشیده شان می توان فهمید که چه مصائب بزرگی را پشت سر گذاشته و شانه ی ضعیفشان به دوش کشنده ی چه غم های سنگینی است.

برای یک زن در فرهنگ ایرانی، آراستگی یک شرط است. وقتی می بینیم که همین زنان سختی کشیده نیز علیرغم تمامی مشکلاتشان سعی کرده اند که قدری خود را بیآرایند، دلم به درد می آید. لباس هایی که مندرسند، کفش ها و کیف هایی که بعضا پارگی هایی رفو شده دارند، آرایش هایی نه چندان تمیز و حرفه ای، اندام هایی که از سوء تغذیه در رنجند، دندان های نامرتب و چهره هایی خسته.

اگر کسی این شانس را داشته باشد که با دختربچه ها، دخترکان نوجوان و زنان جوان بزرگ شده باشد، آنگاه می فهمد که این دسته زنان بخاطر ناملایماتی که در زندگی به آن دچار هستند، چه رنج هایی که نمی کشند.

وقتی در احوالات این بانوان دقیق می شویم، متوجه می گردیم که همگی شان قربانی زیستن در خانواده هایی نابسمان هستند. پدران بد، برادران بد، همسران بد… این قسم بدی ها هستند که تا حد زیادی رقم زننده ی این نوع تیره روزی های دهشتناک برای این زنان اند. البته مردانی نیز مشابه این عزیزان در جامعه یافت می شوند اما به احتمال زیاد این بغرنجی ها آنچنان با طبیعت مردانه در تضاد نیافتد.

قسمت عجیب تر ماجرا اینجاست که عمده ی این زنان روزی رسان و مدیران همان زندگی هایی هستند که اینگونه سبعانه آنان را به مغاک رنجوری هل داده است! پس من می خواهم در اینجا این دست بانوان را فرشتگانی با بال های شکسته خطاب کنم…

امتیاز شما به این نوشته

0

0

اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
س.ح
س.ح
8 سال قبل

من نيز بارها در اثر مشاهده ی اين دست فرشتگان،مغموم شده ام.و البته مزيد بر دلايل قابل قبول نوشتار سازنده ی شما،تعريف جايگاه زن بالمعنی الأعم را نيز،دخيل در اين پديده ی غم انگيز می دانم…

شهروز جانباز
شهروز جانباز
6 سال قبل

در كودكي زني روستايي را مي شناختم كه مجبور بود به شدت در مزارع كشاورزي همپاي شوهرش كار كند. صبح ها زودتر از بقيه بيدار مي شد تا بساط صبحانه را فراهم كند. از خستگي كار كه بر مي گشتند تدارك ناهار را مي ديد و بعد از ظهر دوباره كار و شب فراهم كردن شام وقتي بقيه استراحت مي كردند. هنوز مدرسه نمي رفتم. 5 سالم بيشتر نبود. روزي دم در بودم كه ديدم قبل از رسيدن به خانه شوهر طي مشاجره اي ضربه سختي به زنش زد كه به زمين افتاد و لباسش خاكي شد. شوهر جلوتر رفت، زن بلند شد خاك لباسش را تكاند و عقبتر به راه افتاد. وقتي دم در خانه رسيدند بچه آنها دويد و جلو آمد، پدر راهش را كشيد و رفت. اما، مادر كه تمام غم و خستگي عالم در وجودش طغيان مي كرد، لبخند زد و كودك را در آغوش گرفت. تلخ ترين و در عين حال مسئولانه ترين لبخندي بود كه ديده بودم و تا به امروز هميشه در ذهنم باقي مانده…