در جنب و جوش پایان سال گذشته (سال 95) در یک شب از هفته های پایانی اسفند ماه که شور تغییر در همه جای سطح شهر محسوس بود، با یکی از دوستان گرانقدرم در مسیر پیاده رو بقصد خرید یک قلم کالا، مغازه های گوشه ی خیابان را یکی پس از دیگری سرکشی می کردیم که نهایتا توانستیم آن را در یک مغازه ی زیرپله ای کوچک پیدا کنیم.
دوست من که تسلطی عجیب در مسایل مرتبط با کسب و کار بویژه خرید و تدارکات دارد، زمام امور را به دست گرفته و کالای مزبور را قبل از خرید بجهت اقناع وسواس های من از تمامی جهات مورد واکاوی قرار داد. همین واکاوی ها سبب ساز شد که با صاحب مغازه که پیرمردی خسته بود، وارد ارتباطات کلامی شویم. ما جنس مورد نیاز خود را پسندیدیم و پولش را پرداخت کردیم و دقیقا قبل از ترک مغازه، پیرمرد صاحب مغازه جمله ای به دوست من گفت که شنیدش برای من جالب توجه بود. او گفت: “که شما خیلی ناز هستید!”
شنیدن این جمله با در نظر داشتن این مسئله که دوست من فردی است با چهره ای کاملا جدی و تقریبا عبوس، ته ریش و موهایی جوگندمی، صدایی محکم و بم، چشمانی شرور که برقش مخاطب را می گیرد و حالاتی در سر و گردن شبیه به اسبان جوان رام نشده که معمولا به کسی اجازه ی صمیمی شدن را نمی دهد؛ مرا حسابی به فکر فرو برد.
دوست من در کل بقول ژان ژاک روسو یک “وحشی نجیب” سلطه جوست. اگرچه شنیدن این سخن از زبان آن پیرمرد اسباب حسودی من را فراهم آورد (از این جهت که چرا من علیرغم این همه نمایش روی خوش به مخاطب، ناز قلمداد نشدم)، اما هدف از تعریف این خاطره اشاره به درخشش وجودی برخی از انسان های اصیل است: درخششی که ضعیف ترین چشم ها نیز آن را رصد می کنند، حتی اگر واژه ی مناسبی برای نامیدنش پیدا نکنند…
11812