آن زمان به چه امیدی می خندیدی؟! آن زمان که تهدیدها همه در اطراف تو و تشنه به خونت می رقصیدند، چه چیزی لبخند را بر لبانت سنجاق می کرد؟ آن چه نیرویی بود که تو را به حرکت وا می داشت؟ آن چه بود که تو را بلند می کرد، در گرما، در سرما، در تنهایی، در جمع؟! آن روزهای سخت و پرالتهاب که قلبت تندتر از تند می تپید، به چه امیدی کمال را جستجو می کردی؟! آن چه بود که علیرغم وضعیت لحظه ای ات در زیر گوشت سربلندی و گردن فرازی را نجوا می کرد؟!
آن چه بود که بخاطرش می جنگیدی و آن زمان که هیچ حامی در پشت سر و هیچ مقصدی در پیش رو نبود، به سویش می شتافتی؟ آن زمان به چه امیدی گام می زدی؟ چه در وجودت می جوشید و می سوخت که حرارتش این پیکر زخم خورده و قلب شکسته را در حرکت نگاه می داشت؟ آن چه بود که وقتی هرچیز دیگری نبود، آن، آن جا، آن حوالی، آن اطراف، همواره منتظرت بود تا برایش حرکت را از نو آغاز کنی؟ آن زمان چه چیزی تو را سر پا نگه می داشت و هُلَت می داد و در ته دلت آرامش ایجاد می کرد؟
آیا آن امید آینده بود؟ امید آینده ای خالی از تمامی سیاهی ها؟ سرنوشتی عاری و پاک از تمامی دردها، رنج ها، غم ها؟! آیا آن خود امید یا خود آینده بود؟! آیا آن، خودِ تو، خودِ آرمان هایت، خودِ تخیلاتت، خودِ امیالت و یا خودِ چیزهای دیگری از تو بود؟! چه زیبا می خندیدی، انگار که اصلا تهدیدی نیست! لبخندت چه زیبا بود و چه زیبا در حرکت خود جولان می دادی. چه بلند و یگانه بودی. چقدر کامل و پر تب و تاب!
ای جنگجوی سربلند و گردن افراشته، تو را عاشقانه در بغل می گیرم… ای تویی که جهان محتاج حمایت توست و هرجا که تو باشی مقصد آنجاست! ای تو که از جای گامهایت شکوفه ها می رویند، تپش قلب تو، تپش قلب جهان است! ای تو امید آرامی ها، اینجا، در این حوالی، در این اطراف باش… ای امید، با من باش… و بمان و بدان که “همه-چیز” نیز آنجا منتظر توست…
و باز هم زیبا و نیک سیاهه..