شکیبا برای خرید بستنی به مغازه ی سر کوچه رفته بود که متوجه شد پول لازم برای خرید بستنی را جا گذاشته است. خواست برای برداشتن پول به خانه برگردد که متوجه شد کلید را هم جا گذاشته است.
شکیبا خیلی ناراحت شد چون پدرام و مادرش نیز خانه نبودند و او نیز بدون اجازه ی مادر خویش خانه را ترک کرده بود.
در همین احوال بود که شادی و مادرش را دید که در حال رفتن به مغازه بودند. شادی، شکیبا را دید و خوشحال به سمت او آمد. شکیبا داستان را برای او تعریف کرد و او نیز به مادرش گفت. مادر شادی با مهربانی برای شکیبا و دخترش دو عدد بستنی شکلاتی خوشمزه خرید و بعد از خرید کردن هر دو را با سلامتی به خانه برد.
شکیبا و شادی تمام بعد از ظهر را با هم بودند و وقتی که مادر شکیبا به خانه بازگشت شکیبا او را در کوچه دید و ماجرا را برای او تعریف کرد. مادر شکیبا از شادی و مادرش تشکر کرد و قرار شد آن ها را فردا برای شام به خانه شان دعوت کند. بدین ترتیب بود که دوستی شکیبا و شادی شکل خانوادگی به خود گرفت.
شکیبا نباید بود بدون اجازه مادرش از خونه بیرون بره چون شاید شادی و مادرش رو نمی دید و اتفاق بدی براش می افتاد