این جهان آبستن بدترین مخاطرات است اما آدمی می بایست که برای بهترین رویدادها امیدوار بماند و گویا که چاره ای جز این نیز ندارد. با یک نگاه عرفی بدترین ها و بهترین ها کاملا مواردی تعریف شده هستند و در این نوشتار نیز همان تعریف عُرفی مدنظر من خواهد بود.
آینده ناقطعی است و کسی نمی داند که چه چیزی قرار است که در این بازه ی پیش رو رقم بخورد. اگر ما برای وقوع بهترین رویدادها امیدوار باشیم، بمرور زمان قادر خواهیم بود که کردارهایمان را از جنس همان بهترین ها کنیم و پس از برهه ای مقتضی، دیگر بهترین ما همان چیزی است که بوده ایم و برایش تلاش کرده ایم. تحمل مصائب زندگی با چنین رویکردی آسان تر خواهد بود.
این رویکرد همچون سیستم عاملی است که ویروس نمی گیرد و اگر نیز دچار اختلالی در عملکرد شد، قادر خواهد بود که زودِ زود دوباره خود را از نو آغازیده و پردازش کننده ی ورودی ها و ارایه دهنده ی خروجی هایی مطلوب باشد. وقتی به اطرافیان خود (بویژه نسل جوان) می نگرم، تمامی ایشان را پر از دلهره های وجودی و یا همان Angst معروف می یابم. همگان مضطرب اند و این اضطراب در اثر نگرانی برای آینده است.
شنیده ایم که افراد افسرده آن هایی هستند که در گذشته سیر می کنند و آنانی نیز که اضطراب زندگی شان را مختل کرده است، آن هایی هستند که در آینده غور می کنند. گویا راه برون رفت از این مهلکه همانا زیستن در حال توامان با پذیرش گذشته و امیدوار بودن به درخشش آینده است.
دوستی می گفت که در جاده ی زندگی، گذشته نگری فقط در حد نگاه به “آینه ی عقب-بینِ خودرو” جایز است. من نیز اضافه می کنم: “راندن به سمت آینده در خلال لذت از رانندگی، البته با این امید که تصادفی در جاده ی پیش رو منتظرمان نخواهد بود…”
برای من بیشتر با تگ علمی همخوانی دارد.
من هم در پایان متن اضافه می کنم
جاده ی زندگی، متاسفانه تنها جاده ای است که هدف آن خود جاده (مسیر) است نه انتهای جاده.
ساليان پيش طرحي نوشته بودم به اين مضمون: دوربيني روي صفحه سفيد كاغذ زوم كرده، صداي گريه نوزادي شنيده مي شود…
دست كوچكي درون صفحه هويدا مي شود و با قلم كوچكي كه در دست دارد يك سمت منتظر است. ناگهان دو خط يكي آبي و ديگري صورتي از دو طرف دست كودك شروع به شكل گيري مي كنند. كودك شروع مي كند به خط كشيدن، كمي روي اين خط، كمي روي آن خط، كمي آبي، كمي صورتي، همينطور كه جلو مي رود خطها با رنگ هاي مختلف با طرح هاي گوناگون اضافه مي شوند و دست نوزاد گاهي اين و گاهي آن را دنبال مي كند. آنقدر صفحه از خطها پر مي شود كه دست كودك كه كم كم دارد بزرگتر هم مي شود مدام از اين سو به آن سو مي رود و …
اضطراب زماني درون يك شخص لانه مي گزيند كه او خط خويش را و مفهوم وجودي خويش را به طور مستقل در اين هستي نيافته باشد. اگر به دنبال خطوط ديگران راه بيفتيم و با آن بخواهيم خودمان را تعريف كنيم و يا هويتمان را مستقل طراحي نكنيم، يعني زماني را براي خودمان شدن تعيين نكنيم، آنگاه اين جهان بزرگ و جوامع پيچيده آنقدر قدرت دارند كه ما را در ميان امواج عظيم خود (موج پرسش هاي بي پاسخ، موج تعريف مختلف از موفقيت و پيروزي و … وووو) سردرگم و مضطرب كنند.