برای همه ی ما در اوان زندگی پیش آمده است که دلتنگی را تجربه کنیم. دلتنگی نه صرفا برای دیگر آدمیان بل حتی برای اشیاء، اماکن، رخدادهای خوب و بد و غیره! لحظاتی که دلتنگیم احساس عجیبی بر ما مستولی می شود. دلمان می خواهد که آن چیزهایی که غیبتشان را احساس می کنیم، لختی دوباره محقق گردند. به آن ها فکر می کنیم و اگرچه از نبودشان ناآرامیم اما همین فکر کردن ها برای اندک زمانی ما را آرام می کنند.
گاهی اوقات نیز پا را فراتر از این فکر کردن های صرف گذاشته و برای از بین بردن این دل تنگی ها، تلاش هایی می کنیم. به آن اماکن می رویم، دوستان قدیمی را باز می یابیم، سعی می کنیم که خاطرات خوش گذشته را دقیقا بازسازی کنیم، چیزهایی که از دست داده ایم را دوباره تهیه می کنیم و خلاصه اینکه برای کاستن این دلتنگی ها، زحمات بسیاری را متحمل می گردیم.
من خود بشخصه از این دل تنگی ها بسیار دارم، علی الخصوص مواقعی که خیلی افسرده و یا خیلی خوشحالم. برای کاستن این دل تنگی ها (از جهت زیاد داشتنشان) هم بسیار تلاش کرده ام اما همواره نتیجه یک چیز بوده است، افزون شدن آن ها! این خیلی عجیب است که هر چه بیشتر برای کاستن دلتنگی ها تلاش کنیم، بیشتر به دام آن ها فرو می افتیم.
این قضیه شاید وضعیتی شبیه به شنزار روان داشته باشد که هرگونه حرکتی ما را بیشتر به عمق ماجرا فرو می افکند. من خود مدت هاست که از این شنزارها و خاک های روان دوری می گزینم زیرا که بر این باورم، آن اتفاقات، خوبیِ خود را مرهون اینند که دیگر همگی تمام شده اند…