اغلبِ افرادی که به افسردگی از نوع شدید آن (بنحویکه با کم خوابی و کم اشتهایی و اختلالات اضطرابی همراه باشد) دچار می گردند، به نوع خاصی از ترس که من آن را “ترس از دیوانگی” می نامم، دچار هستند. ترس های این دسته از انسان ها بسیار متفاوت است اما نوعی از ترس در همه ی ایشان مشترک است و آن همین ترس از دیوانگی ست.
وقتی فردی در موقعیتی قرار می گیرد که محرک های محیط اطرافِ وی همگی دردآور ارزیابی می شوند و فرد یارای نجات دادن خود را از مهلکه ندارد، لحظاتی وضعیتی بر وی مستولی می گردد که ایشان فکر می کند در حال از دست دادن مشاعر خود و قدم گذاشتن در وادی دیوانگی است.
ما حتی در ادبیات عامه ی مردم در لحظاتی می شنویم که ایشان می گویند (مثلا در شرایط سخت و بحرانی) “دیگه دارم عقلم رو از دست می دم” و یا اینکه “تو داری من دیوونه می کنی” و چیزهایی از این دست. این ها همگی مُبیِّن این هستند که ترس از دیوانگی مقوله ای جدی نزد همه ی آدمیان است اما برای افرادی که به افسردگی دچار آیند، این ترس نیز همچون سایر ترس های ایشان چندین برابر می گردد.
ترس از دیوانگی بنوعی در این افراد شکل وسواسی و بیمارگونه به خود می گیرد. در این احوال، دیگر ایشان نسبت به نام دیوانه حساسیت متعصبانه پیدا می کنند و اگر کسی دیگران را بخاطر دیوانگی سرزنش کند و یا از واژه ی دیوانه بعنوان نوعی ناسزا بهره گیرد، این افراد را می رنجاند زیرا که آنان با دیوانگان خود را هم اجتماع فرض کرده و می دانند که دیوانگان چه زجری می کشند، مطمئنا از آنجاییکه به این جامعه احساس تعلق پیدا کرده اند.