در سال های دبستان، من و هم نسلانم میراث دار یک کشور جنگ زده و نابسمان بودیم. در آن سال ها شاید توجه اصولی به کیفیت آموزش کودکان کمترین سهم را در بستره ی اجتماع داشت و آنچه که به خردسالان داده می شد، بیشتر از جنس غیرِ “دانش و هنر” بود و صدالبته که در چنین برهه هایی، بی اخلاقی نیز بیشتر می شود.
به یاد دارم که در سال آخر دبستان، یک مسابقه ی نقاشی سراسری برگزار شد که جایزه ی نفر اول یک ساعت مچی خیرکننده بود. من از دبستان خودمان در این مسابقه شرکت کردم. قرار بود که یکی از بچه های شر مدرسه (که مثل سایر شروران سِمَت انتظامات را نیز برعهده داشت)، مسئول جمع آوری نقاشی ها باشد. او به درِ کلاس ما آمد و نقاشی ها را جمع کرد.
موضوع مسابقه مبحث بهداشت بود و من به یاد دارم که نقاشی ام کودکی بود که در حین توپ بازی در حال مالیدن چشم هایش است. نقاشی من بطرز خارق العاده ای خلاقانه بود. روزی که آن اثر را به مدرسه بردم، همه ی معلمین متفق القول، رای به پیروزی آن دادند، اما بشنوید از ادامه ی ماجرا!
پسرک شر پس از جمع آوری نقاشی ها و رویت نقاشی من، سریعا در گوشه ای از حیاط، اسم من را از بالای برگه ی نقاشی کنده و در گوشه ی دیگر آن اسم خود را می نویسد. از قضا یکی از معلم ها که به بی خردی و بی هنری این فرد آگاه بوده است، پس از تحویل گرفتن آثار، بو می برد که چه فاجعه ای رخ داده است و سپس تلاشی را برای پیدا کردن صاحب اصلی نقاشی در مدرسه می آغازد.
به یاد دارم که در کلاس نشسته بودم که ناظم آمد و من را به بیرون از کلاس فرا خواند. من سپس در دفتر مدیریت مدرسه به تمام ماجرا پی بردم. خلاصه از آنجاییکه تلاش های پسرک شر (یا همان آقای دزد) منتهی به خدشه دار شدن نقاشی شده بود، مجبور شدم کاری را که یک هفته بر رویش وقت گذاشته بودم، دوباره در یک ساعت تحویل دهم تا که نقاشی مزبور شانس شرکت در مسابقه را داشته باشد.
خوب به یاد دارم که آن روز ما درس نقاشی نداشتیم و مداد رنگی های من همراهم نبودند. ناظم از بچه های کلاس بغلی مداد رنگی تهیه کرد و به دست من رساند؛ مداد رنگی هایی شکسته و بی کیفیت… دوباره نقاشی را کشیدم و بابای مدرسه کارهای منتخب را با موتور به سمت ساختمان منطقه برد.
تقریبا یک ماه بعد، نام من بعنوان نفر دوم این مسابقه اعلام شد؛ مقامی که قطعا اولی بود، اگر آقای دزد دست به کار این شر کثیف نشده بود! جایزه ی من یک بسته ی بهداشتی بود که در آن همه چیز یافت می شد؛ اما همانطور که پیشتر گفتم، جایزه ی نفر اول که از دبستانی دیگر بود، یک ساعت مچی فاخر.
علت نقل این خاطره ی تلخ این بود که آقای دزد را دیروز تصادفا در خیابان دیدم. او سوار بر موتور با چهره ای کر و کثیف مشغول حمل یک سری لوله ی فاضلاب بود. نکبت و کثیفی از سر و رویش می بارید اما شبیه به همان سال های دور، گردن کش و شرور بنظر می رسید؛ و خنده دار اینکه یک ساعت مچی بزرگ و قلابی بر روی دستان کثیفش خودنمایی می کرد.
حالا بعد از بیش از دو دهه، بر این باورم که ای کاش جایزه ی بهداشت در آن سال به او می رسید!!!
این نوشتار در دل خود اشاراتی به واقعیات خارج از بحث نیز کرده است.از جمله شرور قلمداد شدن منصبی درجه 3 و نیز تاثیر روحیات کودکی و بازتاب آن در آینده ی افراد.نوشتاری که شم اخلاق و روانشناسانه را هم در درون مایه یدک میکشد….