در محله ای که من زندگی میکنم، یک میدان پایین تر، ساختمانی است که همواره نظر مرا به خود جلب کرده است. ساختمانی که اگرچه سالها پیش ساخته شده اما همچنان خالی از سکنه است. ساختمانی که اگرچه بسیار خوش ساخت است اما کسی در آن نیست.
این ساختمان همچنین مرا به یاد کسی می اندازد که سالهای دور وی را در همان محل روبروی ساختمان ملاقات می کردم. برایم عجیب است که پس از این همه سال همچنان عبور از آن محل مرا وا می دارد که نگاهی به چپ و راست انداخته تا دوست گم کرده ی خود را بیابم. برایم عجیب است که خاطره ی این دوست و ملاقات هایمان تا به چه حد توانسته است با معماری این ساختمان برایم پیوند بخورد.
همواره دلم خواسته است که ساکن آن ساختمان باشم. احساس ذوق عجیبی در من شکل می گیرد هنگامیکه از بالا و یا پایین خیابان به این ساختمان نزدیک می شوم. احساسی که با خالی از سکنه بودن آن برایم صدچندان می گردد.
این روزها برایم شگفت انگیز است که ساختمان و مشاهده اش مرا به یاد خود می اندازد. نکند که من هم همچون ساختمان محبوبم، زیبا و خوش ساخت اما خالی از سکنه ام؟! نکند که آن دوست و یا امثال وی می خواسته اند که ساکنین این ساختمان باشند اما منِ استوار، محو تماشای معماری خویش، در را محکم به روی آن ها بسته ام. ساختمان زیبا دیگر در حال قدیمی شدن است. اگرچه همچنان یک سر و گردن از ساختمان های اطراف بلندتر است، اما اگر بیشتر دقت کنیم، متوجه کهنگی آن می شویم.
ساختمان مزبور انگار هنوز افتتاح نشده است! گویا مالک آن مدت هاست که مرده است و کسی خبری از وی ندارد. ساختمان زیبا خاطره ی من و و دوست مرا شکل داده است اگرچه درهایش همواره به رویمان بسته بوده است. پس شاید من نیز خود ساختمان زیبای خالی از سکنه ای باشم که با خاطرات دوستدارانم ساخته شده ام ولی در را به رویشان هرگز نگشوده ام…