امروز (3 فوریه 2015) یازده هزارمین روز زندگی من است. چه احساس شگفت انگیزی! احساس بَهجت و شادمانی از سر به انجام رساندن کاری مهم! زنده بودن و زندگی کردن!
وقتی به گذشته ی یازده هزار روزه ی خود نظر می افکنم، احساس ویژه ای به من دست می دهد. این احساس ویژه تشکل یافته از تمامی احساساتی است که بشر قادر به تجربه ی آن هاست. قطعا در این یازده هزار روز من تمامی احساسات شادی، غم، آرامش، رنج، ترس، خوشی، ناخوشی، خشم و غیره را تجربه کرده ام، اما احساس غالب برای من در این لحظه ی خاص احساس تفوق است، یعنی احساسی که به ما دست می دهد هنگامیکه یک پروژه ی طاقت فرسا را با موفقیتی نسبی به پایان می بریم.
قطعا چیزهای زیادی هستند که من حسرت انجام ندادنشان را بشکل ویژه ای می برم. آن زمان که 11، 12 سال قبل، از دبیرستان بعنوان دانش آموزی ممتاز فارغ التحصیل می شدم، رویای من ادامه ی تحصیلات آکادمیک در برترین مراکز آموزشی دنیا بود، رویایی که بعلت مشکلات خانوادگی نتوانستم آن را به منصه ی ظهور برسانم و امروز همچنان حسرت آن را در دل حمل می کنم. رویایی که شاید بعلت مسایلی ماورای وجود خودم تحقق آن ناممکن ماند، مسایلی همچون وضعیت خانوادگی، اجتماعی و غیره!
اما بغیر از این حسرت جدی، احساس من در رابطه با سایر جنبه های این زیست یازده هزار روزه، همانطور که گفتم، احساسی توامان با توفیق و پیروزی است. ضمنا در این یازده هزار روز خیلی خیلی خیلی به خودم سخت گرفته ام. احتمالا دیگر وقت آن شده تا قدری به خود استراحت دهم. خیلی چیزها یاد گرفتم و از سر همین آموزش های عمدتا خودآموخته، امروزِ روز دیگر حل خیلی از مسایل برای من آسان بنظر می رسد.
22 سال قبل در کتاب درسی مان (فارسی) تصمیم کبری را مطالعه می کردیم. نمی دانم منظور از کبری اسم آن دختربچه بود یا ماهیت تصمیم، اما برای من قطعا شق دوم است: تصمیمی کبری گرفته ام که دیگر به زندگی فکر نکنم بلکه فقط زندگی کنم، همین!
اعداد تقدسی انکار ناپذیر دارند؛ صفر، یک، دو، 11000 و نهایت.
به واسطه ی این 11000 روز گذشته کلید آشنایی ما رقم زده شد.