من چند سالی است که با خود قرار گذاشته ام که روزی حداقل یک نوشتار یک صفحه ای بنویسم. امسال بعلت مشغله های کاری فصل تابستان از این برنامه ی دیرین خود عقب افتاده و کار به جایی کشید که قریب به دو ماه از این فعالیت شریف در زندگی دست بکشم. گاهی اوقات که با خود به این عقب ماندگی فکر می کردم، عرقی سرد بر تنم نشسته و دچار حالات ترس می شدم، از این بابت که احتمالا دیگر نتوانم این مسئله را جبران کنم.
البته در گذشته نیز این اتفاق رخ داده بود و من توانسته بودم که در یک بازه ی یک ماهه، فعالیت سه ماه را به انجام برسانم. اما این بار بخاطر مصائب روانی ام که در یک سال گذشته درگیرشان بوده ام، خود را خالی از هر گونه انرژی و انگیزه ای برای جبران می یافتم.
امروز 6 مهر سال 97 است و من در حال نوشتن صفحه ای هستم که می بایست قریب به یک هفته ی پیش نوشته می شد. پیش از این صفحه، کلی صفحه ی خالی دیگر در این سررسید وجود دارد که هنوز وقت نکرده ام که آن ها را بنویسم. در بالا ذکر کردم که مشغله های کاری من زیاد بوده اند اما علت اصلی احتمالا چیزی فراتر از این موضوع بوده است.
من دلمرده بوده ام و بخش زیادی از این دلمردگی ریشه در واکنش های دیگران به کارهای من و در کل راه زندگی من داشته است. ما معمولا تحت تاثیر القاء های دیگران به خود و مسیرمان شک می کنیم. هرچقدر هم که قوی باشیم، گاهی زور ابلهان پرتعداد بر ما می چربد. من امروز دوباره از جایم بلند خواهم شد…
12328
لذت بردم