آنانی که از میان ما پَر می کشند و می روند… در ظاهر که چقدر تلخ است… دیگر آنان را نخواهیم دید، دیگر صدایشان را نخواهیم شنید، دیگر لمسی جسمانی با آنان نخواهیم داشت و دیگر هیچ چیز دیگری… سخت است! آدمی به یک شیء، به یک حیوان، به یک غریبه نیز عادت می کند، چه برسد به اینکه آنانی که به یکباره از میان ما پر می کشند، نزدیک ترین انسان های زندگی ما باشند.
آیا این حقیقتا باورکردنی است که عزیزی غیب شود و ما دیگر هیچ ارتباطی با وی نداشته باشیم؟! آیا این واقعا ممکن است که پدری، مادری، خواهری، برادری دیگر آنجا نباشند که ما آن ها را صدا کنیم، آن ها ما را صدا کنند و در ارتباطی با هم قرار بگیریم که بخشی از وجود همیشگی ما را می ساخته است؟! حقیقتا که باورنکردنی است. واقعا که ناممکن جلوه می کند. آنکس که دیگر در میان ما نیست، کجاست؟! آن عزیزی که همواره بخشی از خاطرات، بخشی از جهان و یا حتی بهتر است که بگویم قسمتی لاینفک از هستی ما بوده است، حالا دیگر در کجا سیر می کند؟!
آیا آن هستی همیشگی، آن وجودی که نمی توانسته ام وجود خود را منفک و مجزا از وجودش ادراک کنم، برای همیشه در آن تاریکی ها به هیچ مبدل گشته است؟! آیا دیگر نیست؟! آیا دیگر نیستی است؟! آن پدری که علت وجودی من بوده است، آنکس که اسباب بودن من را فراهم آورده است، مادامیکه من اینجا هستم و به او می اندیشم، او را طلب می کنم، در خیال خود از چشم او خود را می نگرم، دیگر در کجا هستی می یابد؟ جاودانگی برای عزیزی چون او چگونه معنا پیدا می کند هنگامیکه در هیچ جای این جهان دیگر شانس ملاقات با وی را نخواهم داشت!
آیا باید منتظر نیستی خود باشم؟ آیا من نیز نمی بایست که دیگر باشم؟ اما من اینگونه فکر نمی کنم. پدر آن جاست. پدر آنجایی است که همواره بوده است. پدر همانجایی است که وقتی او را نمی دیدم، قرار داشت. پدر در همان هستی ذهنی من از خودش محکم و استوار، همچون کوه، پراستقامت؛ همچون رود، جاری؛ همچون اقیانوسِ کبیر، آرام؛ همچون همان که همواره بوده است، برایم خواهد ماند. هستی پدر از این روز به بعد در هستی من استمرار می یابد. پدر آنجاست. هستی پدر در هستی من حلول کرده است.
پدر هست زیرا که من هستم و می خواهم که شمع وجودیش را آنجا همواره برای خود و دیگران فروزان نگاه دارم. آیا پدر پر کشیده است؟! آیا پدر ذره ای گیج و گم در افلاک گردیده است؟! اما من اینگونه فکر نمی کنم. پدر به گرما، به یاد، به حضور، به خاطره، به امید و به هزاران چیز بودنی دیگر مبدل گشته است. پس تو به من بگو، که پدر کجاست؟! آیا پدر رفته و نابود گشته است؟! نه! من به تو می گویم که من هرگز اینگونه فکر نمی کنم! پدر اینجاست. پدر گویا به هستی تو، پدر گویا به جهان حاضر مبدل گشته است. پدر گویا به “تو” مبدل گشته است…
پدر تنها قهرمانی ست که به سکو نميرود…
دي داد جان در برخي جلسات گفتگويمان از پدر بزرگوارت گفته اي و من كه شمه اي از حالات و رفتار ايشان را شنيده ام عاشق طرز تفكر و رفتار وي شده ام و اورا انساني بسيار نيك يافته ام. بدان كه تا ياد او به نيكي زنده است( كه همواره چنين است) او زنده است:
سعديا مرد نكونام نميرد هرگز
مرده آن است كه نامش به نكويي نبرند
سپاسگزارم…
یاد ایشان همچنان زنده است…
یادشون زنده.
اگر امروز بودند قطعا به چنین پسرموفق و با استعدادی افتخار میکردند.
یاد ایشان تا به ابد زنده باد.
يادشان گرامي و روحشان شاد…واقعا تاثير گذار و تسلي بخشي بود براي من