در این جا قصد ندارم که در پیرامون معنای لغوی انهدام بحث کنم. انهدام نزد من در این نوشتار بمعنی یک انهدام وجودی است. برای خیلی از ما، احتمالا در برهه های خاصی از زندگی، پیش آمده است که در آن برهه به هیچ جایی (حتی خودمان) وصل نیستیم. آن زمان است که دیگر خودمان هم برای خودمان اهمیتی نداریم و آرزوی تباهی خویش را می کنیم.
تمام آن چیزهایی که از آن ها برحذر بوده ایم برایمان خنده آور جلوه می کنند و بشکل ارادی تیشه به دست گرفته و به ریشه ی خود می زنیم. آن زمان از دست همه کس و بیشتر خودمان عصبانی بوده و آرزوی مرگ همگان و اول از همه مرگ خود را در سر می پرورانیم.
در افسانه ها خوانده ایم که ققنوس پیر خود را منهدم می کند. هیزم جمع آورده و خویشتن را به آتش می کشد. آنگاه پس از خاکستر شدن، از بقایای او ققنوس جدیدی زاده می شود و زندگی نو از سر می گیرد.
ف. نیچه می گوید: “سوختن در آتش خویشتن را خواهان باش، بی خاکستر شدن، کی نو توانی شد؟!” گویا او نیز متاثر از حرکت انتخاری ققنوس بوده است. انهدامی که به امید زایشی مجدد انجام می پذیرد. این جای شگفتی دارد که بگویم افسانه ی ققنوس به طرق مختلف در تمامی فرهنگ ها جای پای خود را در ضمیر ناخودآگاه جمعی مردمان آن فرهنگ محکم کرده است.
ح. پناهی می گوید: “آدمی است دیگر! یک روز حتی می خواهد خود را بردارد و بریزد دور!” این هم نوعی انهدام ادبی است. انهدامی به امید از نو زاده شدن و دوباره پر و بال گشودن…