دی داد

موقعیت:
/
/
شب است (16__0_00-000)
راهنمای مطالعه

برچسب و دستبندی نوشته:

نویسنده: دی داد

1395-04-20

شب است (16__0_00-000)

شب است و هوا کمی سرد

باد خنکی را بر صورت و دست های لختم احساس می کنم

حس غریبی است

برگ های درختان چه مشکوک تکان می خورند

و درختان، شیدا از بوی عطر گل های همیشه بهار، با نوای باد در کنار هم، پایکوبی می کنند

نسیم در آن سوی دشت، یاس های وحشی را رام خود کرده و عطرشان را به ودیعه آورده است

در تپه های دوردست، چمن های بلند قامت، همدیگر را به شوق دیدن مهتاب دعوت می کنند و قد می کشند

ستارگان در بالاترین نقاط آسمان همچون فرشتگان مشتاق به من چشمک می زنند و سریع خود را از دید من در پشت ابرهای پراکنده مخفی می کنند، گویا از دیدن من شرم دارند

و حال باد بااقتدار همه چیز را بر زمین جابجا کرده و نظر مرا به خود جلب می کند

حتی صفحات پاره پاره شده ی دفتر خاطرات ذهن مرا نیز با خود می برد

باد دوباره می وزد و وجود من از بوی نسترن های زرد پر می شود

و من آن را بخشیدم و آن نیز به نشانه ی تشکر، موهای مرا مهربانانه نوازش کرده و حالت می بخشد

شب است و همه جا ساکت است

و من در بوستانی خلوت، خیلی خیلی دور از خانه بر روی نیمکتی چوبین نشسته ام

می گویند که در این پارک فقط یک نیمکت چوبی وجود دارد

تعجب می کنم که آن هم به من رسیده است

در حالیکه گوش هایم از نغمه ی آبشار پارک پر شده است، همان آبشاری که تابحال ندیده ام، در آسمان خاطراتم پرواز می کنم و شعرهای قدیمی را در ذهن خود مرور کرده و به نواهای بهشتی قلب خود گوش جان می سپارم

همگان رفته اند و من اینک تنها هستم و تنهای تنها مثل همیشه، به تنهایی هایم می اندیشم

شب است و شاید کمی برای من دیر شده باشد

ساعتم را بر مچم بسته ام

اما این بار نمی خواهم به آن خیره شده و فرمان پذیرش باشم

می خواهم زمان را من تعیین کنم که دیگر دیر نباشد و من مجبور به رفتن اجباری نباشم

دلم می خواهد برای یک بار هم که شده من، ساعت باشم

دلم می خواهد به گذشته برگردم و اشتباهاتم را جبران کنم

دلم می خواهد مبری به حال برگردم، می خواهم دوباره متولد شوم

شب است و عابری خسته می گذرد

با دقتی وصف ناپذیر قدم هایش را دنبال می کنم، احساس می کنم که بر ذهن من گام بر می دارد

او آهسته دور می شود، خیلی دور، ولی من هنوز نشسته ام

و او در تاریکی هوا، در ظلمات انتهای پارک گم می شود و من دیگر آن را نمی بینم

انگار که هرگز نبوده است

دلم یکباره پر از تشویش رفتن می شود

نمی دانم چرا؟ اما…

هنوز هم شب است و من مشتاق رفتنم

خنکای هوا مرا مدهوش خود کرده است

بوی شبدرهای خیس مرا به کدامین جهت می کشاند؟

من به کجا رهسپار می شوم؟

عنان خود را به دستان سرد باد می سپارم و انگار بر ابرهای نقره ای نرم، قدم می زنم و بر خلاف همیشه می گویم…

… باداباد!

همچنان سرمست به دنبال باد می دوم

اولین بار است که به باد اعتماد می کنم و به دنبالش می روم و سرانجام…

من نیز به دوردست ها می پیوندم

من هم به جاده های دور دور، پا می گذارم

اما نه! کیف و دست نوشته های خود را جا گذاشته ام!!!

به عقب بر می گردم، اما چیزی نمی یابم

فقط خویشتن افسرده را به رنگ خاکستری بر روی نیمکت چوبین دیدم

می ترسم و بی نیاز از مادیات، آثار دست نوشته هایم را در خیالم جستجو می کنم

قطرات باران بهاری بر وجود من می چکند و من همه چیز را فراموش می کنم

خوشحالم، بیش از همیشه خوشحالم

خوشحالم که سرانجام، بازگشتم

بازگشتم، اما از آن دورها، هیچ وقت به خانه نرسیدم

و هیچ وقت خانه ی افسردگی ها دوباره مرا ملاقات نکرد

و من نه در خیال، بلکه در واقعیت محض، خود را به سرزمین رویاها می رسانم

و در آنجا مسکن می گزینم

من خود را درگیر یک رویای واقعی کرده ام

و هر روز با جادوی باد، هزاران تک نشین نیمکت های چوبی را به سوی خود فرا می خوانم

هر زمان که حس کردی تنهاترین هستی، تو نیز به جمع ما بپیوند و پیش ما بمان

ما منتظرت هستیم…

تاریخ نگارش: بهار 84

امتیاز شما به این نوشته

1

0

اشتراک در
اطلاع از
guest
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
س.ح
س.ح
8 سال قبل

بسیار زیبا.یک حس رهایی منتهی به آرامش و یک دعوت که رد شدنی نیست!

دی داد
8 سال قبل
پاسخ به  س.ح

من این نوشتار را متعلق به دوران خامی خود می دانم…
این نوشتار برای بیش از یک دهه ی پیش است.
بگمانم در یک اتمسفر رُمانتیستی سیر می کرده ام.

انجمن شاعران مرده
انجمن شاعران مرده
8 سال قبل

هر زمان که حس کردی تنهاترین هستی، تو نیز به جمع ما بپیوند و پیش ما بمان
ما منتظرت هستیم…

پادینا
پادینا
8 سال قبل

هر سنی را اقتضایی ست و احتیاجی. تو در فضای رمانتیستی ذهن جوان خود هم دیگران را به مهمانی فراخواندی و اینچنین آزادانه امکان صعود را فراهم آوردی و اکنون در آستانه قله های رفیع انسانیت!

س.ح
س.ح
8 سال قبل

و چه رُمانسی!
عشق و صداقت بيش از آنچه مردم ميپندارند،با هم در ارتباطند…

پوریا میستانی
پوریا میستانی
6 سال قبل

من هم خود را درگیر رویایی واقعی کرده ام. از رویا برایم دنیایی ساختم ورای مختصات جغرافیایی انسان، آنجا که ستاره ها با هم نجوا می کنند و کهکشان ها دست در دست هم می گذارند و در مهمانی باشکوه خلقت باموسیقی ازلی و ابدی می رقصند.

بله مختصات دنیای شما به طرز عجیبی برایم آشنا ست، با اشتیاقی بی سابقه در طول 28 سال سفرهایم به تماشای دنیای شما نشسته ام. و بسیار خرسندم که شما وجود دارید.

دی داد
6 سال قبل

درود بر شما دوست دانشمندم… بسیار زیبا می نویسید و در عین سادگی نثرتان، معانی سترگی را انتقال می دهید. بنده نیز از حضور شما بسیار خرسندم و بی شک همواره از شما آموخته ام… منتظر تحقق همه جانبه ی رویای واقعی شما خواهیم ماند. دوستدار شما…