پدرام با یکی از همشاگردی های جدید خود زد و خورد کرده بود و آن روز عصر خاک آلوده و زخمی به خانه برگشت. آقای مهردادیان پدرام را دید و علت را از وی جویا شد. پدرام به جای پاسخ دادن از آقای مهردادیان خواست که با وی به خانه ایشان برود و قبل از رفتن به خانه، خود را مرتب کند چون می دانست که مادرش و شکیبا از دیدن وی نگران خواهند شد.
پس از آنکه پدرام آبی به دست و صورت خود زد و لباس های خاکی خود را تکاند و مرتب نمود روی صندلی آشپزخانه روبروی آقای مدیر نشست و پس از تشکر از وی، ماجرا را برای او توضیح داد.
پدرام گفت که یکی از همکلاسی های وی به او زور می گوید و از او می خواهد که خوراکی خود را به او داده و یا اینکه کیف او را برایش حمل کند. پدرام چند باری این کار را کرده ولی دیگر حاضر نیست که به او باج بدهد. پدرام گفت که نمی خواهد این قضیه را به ناظم بگوید و یا اینکه با والدینش در این رابطه صحبت کند چون می داند که احتمالاً قضیه بدتر می شود.
آقای مدیر ظرف میوه ای را از درون یخچال بیرون آورد و روی میز جلوی پدرام گذاشت و به پدرام گفت که انسان ها در زندگی همواره با چیز های روبه رو می شوند که مورد خواست آن ها نیست و این مهارت های اجتماعی آدمیان است که می تواند آن ها را در چنین شرایطی یاری کند.
پدرام پرسید که آیا خطای او منتهی به چنین وضعیتی شده است؟! آقای مدیر گفت که او به این صورت فکر نمی کند اما چیزیکه می خواست پدرام بداند این بود که با افزایش مهارت های اجتماعی اش مشکلاتش کمتر خواهد شد.