گلی امسال با دختر افغان دیگری درمدرسه آشنا شده و با او حسابی دوست شده است. سحر نیز مهاجر است و علاوه بر درس خواندن مجبور است که کار هم کند. سحر خواهران و برادران بسیاری دارد که همگی آن ها مجبورند که به مادرشان در درآوردن خرج خانه کمک کنند.
سحر بعد از مدرسه مجبور است که به یکی از خیابان های تهران رفته و دستمال کاغذی بفروشد. گلی خیلی نگران سحر است و شرایط سحر روزهای سخت اولیه ی اقامت خانواده ی خودشان را به یاد او می آورد. روزهایی که مجبور بودند در یک زیرپله زندگی کنند و پدرشان برای پیدا کردن یک کار ساده نیز با مشکل روبرو بود.
سحر دختر زیبا و باهوشی است اما معمولا صبح ها صبحانه نخورده و دست و صورت نشسته به مدرسه می آید. خیلی لاغر است و متاسفانه انگیزه ای هم برای درس خواندن ندارد. سحر فکر می کند که اگر بتواند از کودکی کار کند احتمالا برای خانواده خود مفیدتر خواهد بود. طرز تفکری که گلی در تغییر آن بسیار کوشیده است اما تا به حال موفق نبوده است.
آن روز صبح قرار بود که بچه های کلاس در امتحان جامع درس ریاضی شرکت کنند. گلی از چند روز قبل خود را آماده کرده بود، اما سحر هیچ درس نخوانده بود و اصلا آمادگی شرکت در امتحان را نداشت. گلی احساس می کرد که به عنوان یک هم وطن می بایست در کنار این افراد غریبه به سحر کمک کند. گلی دیگر تصمیم خود را گرفته بود و قبل از ورود به جلسه ی امتحان به سمت سحر رفت و گفت که حاضر است پس از نوشتن جواب سئوالات برگه ی خود را به او بدهد تا او نیز جواب سئوالات را بنویسد.