سالهاست که در وضعیت بغرنجی بسر می برم. سالهایی که همیشه علیرغم تاریک بودنشان نوید روشن شدن را نیز، بمن داده اند. بودن در این وضعیت، بسیار دردآور است. از یک سو خود را بدون هرگونه پشت و پناهی احساس می کنی و از سو دیگر بودن بدون حامی تو را قوی کرده و به تو این اطمینان خاطر را می دهد که خواهی توانست با تمرکز بر قوایت از این مخمصه به در آیی.
وضعیت من در تمامی این سالها همچون وضعیت یک آکروباتیست معلق در میان زمین و هواست که پابرهنه، بدون هرگونه کوله باری صرفا با یک چوب دراز در دست مسیر را آهسته آهسته طی می کند و می داند که راه بازگشتی نداشته و توقف نیز جایز نیست و نرسیدن هم بسیار محتمل! این قصه ی زندگی این روزهای من است.
هر لحظه درب خروج در مقابل چشمان خسته ام خودنمایی می کند و من با تمام شتاب خود را به سمتش می کشانم و نتیجه ی کار خارج از این 2 حالت نیست، یا درب قفل است یا اینکه پشت آن دیواری است که رویش نوشته شده: “دنبال درب دیگری بگرد!”. رسیدن به این درها آسان جلوه می کند اما اینکه چه زمان راه خروج را خواهم یافت و با تمام قدرت از این مخمصه فرار خواهم کرد، پرسشی است که تا به امروز، بی جواب مانده است.
از یک طرف تمایل ندارم که نقش آدمیان ضعیف را بازی کرده و پشت دری قفل شده بنشینم و زار زار گریه کنم (از آنجاییکه می دانم کسی شنونده ی زاری های من نخواهد بود) و از طرف دیگر هم زندگی چونان حرکتی دایمی بین درها مرا ضعیف و فرسوده ساخته است.
من در وضعیتی بغرنج بسر می برم. وضعیتی که اگر از آن برهم، بعلت آموخته های حاصل از این وضعیت، تا پایان عمر سعادتمند خواهم بود اما اگر از آن رهایی پیدا نکنم بزودی از روی طناب به جایی پرتاب خواهم شد که بیرون آمدن از آن محال ممکن خواهد بود…