اگر فعالیتی برای ما لذت بخش است و تاثیر منفی مستقیمی بر تندرستی و رواندرستی ما ندارد، نمی بایست که انجامش ما را نگران کند و اگر کند این بدان معناست که ما از الگوهای شناختی معوج و تحریف شده ای رنج می بریم. بلند بلند فکر کردن که من اسم تفکر نوع اول را بر روی آن گذاشته ام، از آن دست فعالیت هایی است که حداقل برای خود من بسیار راهگشا و درمانگرانه بوده است.
البته این نوع از تفکر که در زبان انگلیسی آن را (Thinking Out Loud) و یا در آلمانی (Ausdenken) می گوییم، برای عمده ی مردم نوعی تابوست زیرا بر این باورند که فرد دیوانه بدین طریق رفتار می کند. من سابقا خط ممیزه ای بین این قسم از تفکر و رفتارهای فرد روان گسیخته کشیده ام و اینجا مطرح نمودن دوباره ی آن را جایز نمی دانم.
در اینجا قصد من پرداختن به خود مطلب خواهد بود و نه حواشی آن! اصل مطلب این است که هر گونه فعالیتی که درد، رنج و غم را بر ما وارد نیاورد (یعنی اینکه خود بشکل مستقیم علت آن ها نباشد و حیات ما را مستقیما تهدید نکند) انجامش نه تنها ایراد نخواهد داشت بل حتی توصیه می شود.
چیزی که انجامش در این محنتکده ی جهان لحظاتی آدمی را سرخوش کند و امید را در وجودش شعله ور سازد، حرکتی مثبت است که بی شک بقای ما در گرو آن خواهد بود. در این موارد مهمتر از اینکه فرد وقت گرانبهای خود را صرف اندیشیدن به مشغول شدن یا نشدن به فعل مربوطه کند، اندیشیدن به این مطلب حایز اهمیت است که عمل مربوطه با چگونه کیفیتی از انجامش خوشی، آرامش و شادی بیشتری را به دست خواهد داد.
نهایتا اینکه آدمی نمی بایست بیش از حد نگران مرضی بودن و یا نبودن اعمال خود در کنه ذاتشان باشد، بلکه دغدغه ی آدمی چیزی نخواهد بود (و نمی بایست که باشد) جز اندیشیدن و سپس عمل نمودن به طرقی که شادی حاصله از اعمال را بزرگتر سازد.