پدرام در حال دوچرخه سواری در حیاط بود که متوجه شد صدای گریه ی کسی می آید. پدارم به سمت صدا رفت و دید که پسری در کنار گلدان ها نشسـته و اشک هـای خـود را پاک می کند. پدارم به سمت او رفت و کنار او نشست.
پدرام علت گریه کردن را از او پرسید و آن پسر که اسمش اشکان بود توضیح داد که دیگران به او می گویند نازک نارنجی، چون برخلاف اکثریت سایر پسرها که دوست دارند توپ بازی و دوچرخه سواری کنند او دوست دارد عروسک بازی کند. اشکان از کودکی بیشتر دوست داشته است که با دخترها بازی کند و در سه سالگی حتی لباسهای دخترانه می پوشیده است.
والدین اشکان او را نزد روانپزشک برده بودند و او نیز گفته بود که اشکان کاملا طبیعی است و فقط متفاوت است و اینکه قضیه ی اشکان حتی در سایر گونه های جانوری نیز دیده می شود. پدرام به اشکان دلداری داد و گفت که قبلا دوست دیگری نیز مانند او داشته است. پدرام به اشکان گفت که پسرها و دخترهای زیادی در دنیا شرایط او را دارند و معمولا نیز کودکان بسیار باهوشی هستند و اینکه کژال دوست خـواهـرش نیـز مانند پسرها رفتار می کند.
اشکان از اینکه پدرام او را می فهمد و از اینکه انسان های دیگری نیز مثل او به دنیا آمده اند بسیار خوشحال شد و با پدرام دوست شد.
پدرام دوست خوبی برای اشکان بود ، چون اونو درک کرد و باعث شد دیگه اشکان ناراحت نباشه و خودش رو همون طوری که هست قبول کنه
صد آفرین.